به نام خدا
سلام
***********************************
دل من تو حق داری از بودن در میان آنانی که دیروز را فراموش کرده اند بنالی!
حق داری مرا با گذشته ام مقایسه کنی و تفاوت هایم را به رخم بکشی و به من، که گاهی از دست تو کلافه می شوم به صراحت بگویی که این در قرارمان نبود!
من می دانم ، می دانم که باید مروری بر آرزو هایم داشته باشم . آن ها که حالا به عنوان کاغذ باطله در ته دفتر خانه ی مغزم استفاده می شوند.
می دانم بد قول شده ام ، دیگر حتی روز های تعطیل هم وقت ندارم به دیدنت بیایم تا با هم سری به باغچه ی معرفت بزنیم!
می دانم آن قدر تجدید آورده ام که باید دوباره پشت نیمکت های کلاس اول بنشینم و باز صدها بار بر تخته سیاه دلم بنویسم بابا جان داد!
دل من! چه قدر گریه های پنهانی شیرین بود. آن ها که باعث شد من و تو یک بار پا به سرزمین نور بگذاریم و از آن به بعد ...
یادت هست همیشه می گفتی زندگی یک جاده است ، جاده ای خشک . اما تو صاحب این جاده ای. می توانی آبادش کنی ، می توانی در کنارش شهر بسازی. همیشه برایم ار یک شهر نورانی می گفتی . می گفتی شک ندارم همه ی انسان ها اگر بخواهند می توانند یک شهر نور برای خود بسازند.
دل من ! آمده ام دوباره مثل گذشته ها با هم سری به شهر نور بزنیم.
همان جا که آدم هایش همیشه زنده هستند . همان جا که لاله زار است ، همان جا که همیشه شهدا را می دیدیم. می دانم شهدا از من دلگیرند.
دوست دارم باز بگویی تا سرزمین نور راهی نیست . چشمانت را ببند می خواهیم جایی برویم که از دود و آهن و سیمان خبری نیست. می خواهیم جایی برویم که دیگر از بوی نا مانوس ادوکلن ها خبری نیست. دیگر از صدای بوق ماشین ها و هیاهوی آدم ها خبری نیست و...
آن قدر عطر آن جا مستم می کند که نمی توانم و نمی خواهم که چشمانم را باز کنم. می ترسم ، می ترسم این ها همه خواب باشند و اگر چشمانم را بازکنم دیگر در این شهر نباشم.
دل من یعنی می شود که روزی من هم پای در شهر نور بگذارم؟!
آیا شهدا مرا به جمع خود راه می دهند؟
ای کاش....
**********************
خدایا به امید تو..!