شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۱۰ مطلب با موضوع «انشا» ثبت شده است

۲۶فروردين

به نام خدا

سلام

***********************************

وسط اقیانوس اگه باشی و طوفان شده باشه و روی موجا هی بالا و پایین بشی

به تنها چیزی که فکر میکنی نجاته.

برای این که بتونی درست فکر کنی و ازاد باشی و ازاده زندگی کنی باید ارامش داشته باشی.

تو دنیای امروز انقد مطلب بیخودی هست که ذهن ادمو درگیر خودش کنه و تمرکز و ارامش ادم رو از بین ببره که جایی برای خوبی ها و ارام بخش ها وجود نداره.

قاطی این همه علم بی در و پیکر دنبال ارامش کاذب می گردیم.

ارامش کاذب از همون طوفاناس که فقط بدنت رو لمس کردن که تکونارو احساس نکنی و گوشاتو گرفتن که صدای اسمون و زمینو نشنوی.

بعد که کم کم از حالت لختی خارج شدی میبینی نه بابا هنوز که اوضاع همونیه که بود و دوباره خمار میشی!

-------------------------------------------

قاطی همین طوفانای فکری، موضوع انشا میدن: درختان ایستاده می میرند.

این مردگان از ما زنده تر و از ما پر برکت تر کم کم دارن فراموش میشن تو این شلوغ پلوغیا.

هنوز خیلی باهاشون فاصله داریم.

کسایی که ریشه دووندن تو خاک و شاخه دووندن تو اسمون که زمین و زمان ازشون بهره مند بشن و از تمام استعدادهاشون به خوبی استفاده کنن.

که به چهره یکی باشن مثل همه اما در باطن و در پس پرده یکی باشن از اون تک های روزگار.

از اونا که خیلی طول میکشه تا یکی شبیهشون پیدا بشه و تازه شبیهشون نه عینشون!

من که بوته ی صحرا هم به حساب نمیام چه برسه درخت! 

ایستادن که به رو پای جسمانی وایسادن نیست.

ایستادن قوت روحی میخواد و عزم و اراده ی باطنی

درخت اونیه که هر نفسش برکت داره واسه محیط زندگیش و ادمای اطرافش.

درخت اونه که اگه رفت و نامش هم نموند اما برکتش پا برجاست؛ سال ها ادما بهره میبرن از کارهایی که کرده و حرفایی که زده.

درخت اونه که واسه رضای خدا کار انجام میده و صداش رو هم نمیاره.

درخت اونه که اگه روحش هم از بدنش جدا شد واسه قوت قلب اطرافیانش سر پا باقی بمونه..

درخت اونیه که هر قطره ی خونش چندین ادم رو نجات بده..

از این درخت ها کم نداشتیم، کم ندیدیم، کم نشنیدیم...

***********************

زیر نویس:

1- پرت و پلا زیاد میگم میدونم! 

دعا کنین از اون آرامش غیر کاذبا به ما هم برسه البته نه که نباشه ها لبد نیستم ازش استفاده کنم.

2- هر کسی یه ظرفی داره در حد خودش، یه وقت بس که درست نشستیمش جرم گرفته جاش کم شده،

اسکاچ و سیم میخواد واسه تمیز شدنش! یه وقتم چینیه ترک بر میداره چینی بند زن لازم داره.

به هر حال محض باز شدن جاش یه حمد شفا بخونین...! بی زحمت البته...

**************

خدایا به امید تو...!

۲۹بهمن

به نام خدا

سلام

***********************************

دفاع و نظم 1

دفاع و نظم 2

دفاع و نظم 3

دفاع و نظم 4

دفاع و نظم 5

دفاع و نظم 6

*******************

پرانتز: با عرض شرمندگی حوصله ی تایپ کردن نداشتم! (زدنش مهم نبود ولی عکساش مزاحم بود!)

بدخطی رو هم ببخشید!

**********************

خدایا به امید تو..!

۰۲تیر

به نام خدای یوسف گمگشته مان!

و سلام هم نام اوست!

***************************************

حافظ گفته بود: 

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

-----------

حافظ کجایی که ببینی یوسف گمگشته ی مان هنوز به کلبه باز نگشته است!

البته مقصر خودمانیم.

دیگر کلبه ای باقی نگذاشته ایم که بخواهد به آن باز گردد...

کلبه را با تمام خاطراتش خراب کردیم و برج ساختیم!

رفتیم بالا و بالا و بالاتر...

نه که فکر کنی خواستیم مثل نمرود با این کارمان برج و باروی خدارا بشکنیم...نه

به خیال خودمان هر چه بالاتر برویم به خدای یوسفمان نزدیک تر میشویم!

اما.. اشتباه کردیم.

انقدر درگیر برج و باروی خودمان شدیم که ههمه چیز فراموش شد..!

نه که فکر کنی دست از خدا و فرستاده هایش برداشتیم..نه!

همه سرجایشان بودند فقط اندکی تغییرشان داده بودیم!

از خدا و فرستاده هایش آن هایی را که برمان آسان میگرفتند انتخاب کردیم..!

از فرستاده ها فقط اندکی روضه شان را انتخاب کردیم آن هم برای این که دهن روحمان همان فطرتمان رو ببندیم!

بعدهم هر وقت دنیایمان دچار مشکل شد دست به دامنشان شدیم که دیگر از این کار ها نمیکنیم بعد که جواب گرفتیم فراموش میکنیم!

همه چیز را فراموش کردیم!

و حالا مقصر خودمانیم که یوسفمان دلگیر باشد و حالا حالاها مارا با این برج و بارو ها تنها بگذارد!

البته او و خدایش از این حرف ها بزرگترند!

هر روز برایمان گریه میکند و تاسف میخورد و دست به دعا برمیدارد که شاید ادم شویم!

--------------------

آقاجانم شرمنده!

شرمنده که هنوز هم آدم نشده ام!

***************************************

نه که فکر کنید تمام عالم همین طور شده اند ها... نه!

من بدجوری به عادت کرده ام به این که همه را مثل خودم ببینم!

ته دلم بدم می آید در این مواقع تنها باشم! دنبال شریک جرم میگردم!

------------------------

یک عذر خواهی هم بدهکارم!

ادم باید برای اعیاد شاد باشد ولی نمی دانم..نمیدانم چرا در این مطالب دستم به شادی نمی رود!

-------------------------------

شاید... اقا که بیایند قلم ماهم قلم شود!

**************************

الهی بفاطمة و ابیها و بعلها و بنیها

عجل لولیک الفرج!

۰۱تیر

به نام خدا

*********************************

بچه که بودم تمام زندگیم خلاصه میشد در این که بزرگتر ها چه میگویند چه میکنند چه میخواهند.

من هم مثل ربات ها فقط ادایشان را در می اوردم!

و وقتی به رفتارم میخندیدند عشق میکردم!

کمی که بزرگ شدم دیگر یادم رفت برای چه کار هایی ذوق میکردم!

لذت هایم عوض شد.

کارهایم عوض شد!

دیگر نمیخواستم ادا در بیاورم، فقط میخواستم مرا هم مثل خودشان بدانند، در جمع خودشان راهم بدهند!

اوایل قبولم کردند.

چون کوچک بودم فکر میکردم همه چیز ماندنی است!

همه چیز دوست داشتنی بود.

همه دوستانم بودند و نبودنشان مایه ی دلتنگیم میشد.

حالا بزرگ شدم.

فهمیده ام هیچ کس نمیماند.

دلم لک میزند برای همان اوایل.

برای ان وقت هایی که ادم ها بودند. قبولم داشتند. پذیرفته بودندم.

حالا دیگر هیچ کس وقتی برای فکر کردن به من ندارد.

حالا شده ام خودم و خودم!

و بزرگترهایی که انقدر بزرگ شده اند یادشان رفته که بودند و چه میکردند!

--------------------------------------

در مسیر تکامل چه تجربیاتی که ادم کسب نمیکند!

..

****************

خدایا به امید تو..!

۱۶اسفند

به نام خدا

سلام

**********************************

نویسنده ، کسی است که نوشتن بداند!

این موضوع کاملا بدیهی است!

نویسنده آن است که یادش نرود نوشتن چیست!

------------------------

نظام آموزشی تمام ذوق هنریمان را کور کرد و رفت!

در قدیم الایام طبعی داشتیم که حداقل دو سه خطی متن ادبی بنگاریم!

دیگر آن زمان ها تمام شد!

مدرسه، تمام ذوقمان را از بین برد.

......

**************************************

پروردگارا!

طبعمان را بازگردان!

و مارا در امر انشا نویسی یاری فرما!

********************

خدایا به امید تو...!!

۲۷مهر

به نام خدا

**************************

گفت: بنویس! بنویس دردهای جدایی ام را، بنویس جنون های عاشقی را!

و من آغاز کردم:

خوب یادم هست آن زمان را که خدایم از روح خویش در من دمید. آنجا آغاز محبت های
بی انتهایش بود. دلم در گرو او بود.

او میگفت و من مجبون تر از مجنون های خاکی پاسخ میدادم! صاحبم گفت آیا مرا به
پروردگاری پذیرفتی؟ این من بودم که با شور و شوق بسیار پاسخش دادم:

آری.

من! انسان خاکی ، عبد توام و تا جان در بدن دارم تو را دوست خواهم داشت.!

اشک هایش، آرام آرام روی دلم چکید. دلم لرزید.

بیچاره روحم! عمری است قفس خاکیش را تحمل میکند و در فراق یار میسوزد!

مدت هاست زندانی اش کرده ام! خواسته؟ یا ناخواسته؟ نمی دانم! بهانه ام برای فراموشی آلودگی دنیاست. این روز های تمام توجیه هایم دنیایی شده اند. این عشق های دنیایی دیوانه ام کرده اند. از من زندانبانی ماهر ساخته اند! و من چقدر غافلم از خویش، که سال ها در کنارش زندگی کرده ام و نفهمیدم که چه دردی میکشد، خسته است! از این سیاهی دنیا!

دلش برای آغوش گرم خدا تنگ شده! دلش برای لیلی اش تنگ شده! من، روحم را با لیلی های دنیایی عذاب داده ام!

بیچاره روح عاشقم!

گفت:باز هم بنویس! نای این نی را بنویس!

اولین باز خدا به من آموخت عاشق باشم! عشق همان روح اوست که در من دمید!

وقتی پای در این کره ی خاکی نهادم از دلتنگی دوری یار، زار زدم! اما خدایم گفت
غمگین نباش! به مادرت آموخته ام که چنان تو را دوست بدارد که من در دلت نهادینه
شوم!به او نیز تکه ای از عشقم را داده ام!

مادرم جرعه جرعه از عشق خود مینوشانید! اما من مادرم را نمیدیدم بلکه وجود معشوق خود را حس میکردم!

میدیدم که همیشه از آن بالا مرا نگاه میکند!

هنوز صدایش در گوش دلم می پیچید!

وقتی بزرگ تر شدم صدایی جای صدای خدارا گرفت! عشقم را خواباند و خود را در دلم
جای داد!

حرفش را قطع کردم!

نه! این تو نبودی! من بودم!من!

تو هیچ گاه مرا در لذت ها همراهی نکردی. تو را با زنجیر های افکارم بستم و خودم به تنهایی به راه افتادم.

گفت: اشتباه تو همین جا بود. فراموش کردی که دنیا مسیری برای رسیدن به لیلی است! یادت رفت که خدا گفته بود باید آزمایش شوی برای عاشق بودن!

تو فراموش کردی که ما یعنی چه!

تو فقط خودت را به تنهایی می دیدی!یادت رفت مجنون بدون لیلی هیچ است. چشم و
گوشت پر از لیلی های دروغین شد!

این بار این اشک های من بود که میچکید!

دیگر صدایش را نمیشنیدم!

آری! آری یادم آمد!

به یاد آوردم عشقم را، معبودم را! خدایم را همو که مرا بدین جا رساند!

آری به یاد آورده ام که عشق یعنی الله و عشق یعنی...

۲۴آذر

به نام خدا

سلام

***********************************

دل من تو حق داری از بودن در میان آنانی که دیروز را فراموش کرده اند بنالی!

حق داری مرا با گذشته ام مقایسه کنی و  تفاوت هایم را به رخم بکشی و به من، که گاهی از دست تو کلافه می شوم به صراحت بگویی که این در قرارمان نبود!

من می دانم ، می دانم که باید مروری بر آرزو هایم داشته باشم . آن ها که حالا به عنوان کاغذ باطله در ته دفتر خانه ی مغزم استفاده می شوند.

می دانم بد قول شده ام ، دیگر حتی روز های تعطیل هم وقت ندارم به دیدنت بیایم تا با هم سری به باغچه ی معرفت بزنیم!

می دانم آن قدر تجدید آورده ام که باید دوباره پشت نیمکت های کلاس اول بنشینم و باز صدها بار بر تخته سیاه دلم بنویسم بابا جان داد!

دل من! چه قدر گریه های پنهانی شیرین بود. آن ها که باعث شد من و تو یک بار پا به سرزمین نور بگذاریم و از آن به بعد ...

یادت هست همیشه می گفتی زندگی یک جاده است ، جاده ای خشک . اما تو صاحب این جاده ای. می توانی آبادش کنی ، می توانی در کنارش شهر بسازی. همیشه برایم ار یک شهر نورانی می گفتی . می گفتی شک ندارم همه ی انسان ها اگر بخواهند می توانند یک شهر نور برای خود بسازند.

دل من ! آمده ام دوباره مثل گذشته ها با هم سری به شهر نور بزنیم.

همان جا که آدم هایش همیشه زنده هستند . همان جا که لاله زار است ، همان جا که همیشه شهدا را می دیدیم. می دانم شهدا از من دلگیرند.

دوست دارم باز بگویی تا سرزمین نور راهی نیست . چشمانت را ببند می خواهیم جایی برویم که از دود و آهن و سیمان خبری نیست. می خواهیم جایی برویم که دیگر از بوی نا مانوس ادوکلن ها خبری نیست. دیگر از صدای بوق ماشین ها و هیاهوی آدم ها خبری نیست و...

آن قدر  عطر آن جا مستم می کند که نمی توانم و نمی خواهم که چشمانم را باز کنم. می ترسم ، می ترسم این ها همه خواب باشند و اگر چشمانم را بازکنم دیگر در این شهر نباشم.

دل من یعنی می شود که روزی من هم پای در شهر نور بگذارم؟!

آیا شهدا مرا به جمع خود راه می دهند؟

ای کاش....

**********************

خدایا به امید تو..!

۱۷دی

به نام خدا

سلام

-*****************************

به نظر من زندگی در کهکشان  باید زیبا باشد. مانند زندگی در زمین ولی انسان از زندگی فقط در یکجا بیزار است. کاش می شد زندگی درون هواپیما را هم امتحان کرد. ولی نه نه یک روز نه یک ساعت، بلکه ده سال.

حالا در کشتی و در میان ابهای خروشان. نه یک روز نه یک ساعت,بلکه ده سال.

حالا بیست ساله شدم. کاش می توانستم زندگی در بهشت را نیز تجربه کنم. نه ده سال فقط یک روز. تا اگر از بهشت خوشم امد تا اخر عمرم از پیامبرم پیروی کنم تا پس از مرگ به بهشت بروم. واگر این طور شد زمین خومان از همه جا برای زندگی بهتر است. ان وقت نه زندگی در دریا را می خواهم و نه در اسمان و نه در کهکشان. زندگی این است.

*******************

خدایا به امید تو...!

۱۷دی

به نام خدا

سلام

*************************

به نظر من نویسنده خود یک ضرب المثل است که هیچ کس جز خودش معنی ان را نمی داند.

او با کلمات بازی می کند و زندگی مردم را بر روی کاغذ به یادگار می گذارد.

با این کار خود هم درسی به ایندگان می دهد و هم جمله ای را پشت قاب عکس زندگی امضا می کند.

ان جمله ایناست:

                                           من هم هستم

ایا تو هم دوست داری نویسنده شوی؟

****************

خدایا به امید تو...!

۱۱دی

به نام خدا

سلام

*******************************

سلام به تمام کودکان فلسطینی که با شجاعت مقابل دشمن ایستاده اند و تا اخرین نفس می جنگند.

سلام به پدران و مادران داغ دیده

نمیدانم چه بگویم. اصلا ایا می توانم حرف هایم را بنویسم؟

همیشه فکر می کردم فقط دعا کار ساز است اما این چند روزه فهمیدم تلاش هم نیاز است. شاید شما دارید عاشورا را تجربه می کنید

شما نیز مانند کودکان ان روز شهید می شوید.

در درس تاریخ خواندم امام حسین (ع) و یارانشان تا اخرین نفس شجاعانه جنگیدند و تا اخرین نفر شهید شدند.

دلاوری های امام و یارانشان در این جنگ در تاریخ جهان بی نظیر است.

به نظر من پس از قیام امام دلاوری های شما مهم است.

 *******************

خدایا به امید تو..!