شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۲۹ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

۰۳اسفند

به نام خدا

سلام

********************************************

شاید وقتی رهش رو میخوندم خیلی ازش دلخور بودم..

همه ش منتظر بودم تا تموم شه و بنویسم که نبود اون چیزی که دلم میخواست

منتظر بودم بنویسم که تو شهر قصه ش خبری از درویش مصطفی و بابجون و مهندس ارمیا ی شبیه به نیمچه زندگی خودم نبود...

ولی فصل اخر دهنمو بست واسه خیلی از این حرفا

حالا یک هفته بعد از تموم شدنش به این فکر میکنم که کامم رو تلخ کرد اما ذهنمو روشن کرد...

یعنی تلخیش نه از قلم نویسنده بود و نه از سیاهی نگاهش شاید

تلخیش از قصه ی شهر دود گرفته و قوطی کبریت های برعکسش بود...

تلخیش از تک بعدی شدن خودمون بود...

تلخیش از درد هایی بود که نمیبینیمشون...

*************************

دوشنبه ی پیش تمومش کردم و تمام این روزها ازش حرف داشتم برای گفتن

از باغ سبز قلهک که روی نقشه پیداش کردم تا حق همسایگی که تو خونه های کوچک هم دیگه نیست و خودم دارم درد میکشم...

کاش کتاب های درسیمونم اینجوری بود.

این طوری که وقتی بازش کردی تا تموم نشده نذاریش زمین

این طوری که سال ها حرف داشته باشی ازش

ساعت ها فکر داشته باشی در موردش

کاش جامعه شناس ها قصه مینوشتن و روان شناس ها زندگی نامه

کاش میرفتیم تو جامعه درس میخوندیم

*********************************

نمیدونم "ارمیا" ی 40 ساله درست عمل کرده بود یا ما

فرقمون اینه که اون بیشتر روز هاشو اون بالاس و از اون بالا میبینه و فکر میکنه و از مشکی متالیکش لذت میبره و از درسش واسه سازگاریش با محیط طبیعی استفاده میکنه

و ما از وسط مردم رد میشیم و کمی فکر میکنیم و بعد درد نمره می گیریم و سر گیجه ی درس های نخوانده و کارهای نکرده و کمی هم اون وسط ها دلمون غنج(؟) میره برای بعضی ادم های ته فکر و ایده ی محیطمون و ...

اون میپرد و "لیا" می رهد از شهر و بعضی ها هم وسط همین سیاهی ها اوج میگیرن... عروج میکنن...@

@ر.ک: شهید حدادیان...

"ایلیا" راست میگفت... هنوز هم خیلی جاهای سبز هست...

*************************

اخر نوشت:

این کتاب دستاورد راهپیمایى ٢٢ بهمن بود

شاید یک روز دوباره بخونمش و بهتر درباره ش بنویسم

اینو میدونم که حرفاش حرف خودم هم بود که سال ها اسم شمال نشینی داشتم _اون هم کجای شمال!_

اما فهمش حالا که از اونجا دور ترم  و رفت و امدم خط سعادت اباد-دروازه شمیران ه، بهتر صورت میگیره...

*****************

خدایا به امید تو...!

۲۸شهریور

به نام خدا

سلام

***********************************

ترتیب خوندن من او، ارمیا، بیوتن و حالا هم قیدار

دلچسب بود

نقطه ی مشترک همه شون 

ترسیم یه جوانمرده

قصه، قصه ی مرید و مراده

حالا این مراد میتونه درویش مصطفا باشه میتونه داش سهراب یا آسید گلپا

جوان مرد میتونه همون نعشی باشه که زودتر از قیدار تو اب پرید 

درک و فهم و بزرگی روح و پاکی ادما به ظاهرشون نیست

به قول قیدار سیاه و سفیدها از رنگی ها بهترن.

من حاضرم دوباره و سه باره این کتابا رو بخونم. مثل من او

اگه بگن رمان خوب معرفی کن هم اینا رو معرفی میکنم.

چون معتقدم اگه خواستی غرق بشی تو زندگی کسی

باید بالا و پایین ببینی

این که همه چی عالی باشه یا همه چی داغون واقعیت زندگی نیست.

کتاب باید جوری باشه که هر بار خوندی یه چیز جدید دستت بیاد.

************************************

بنی هندل زار می زنند. روضه را همه متوجه می شوند. برهانیِ واعظ که نشسته است کنارِ قیدار، خنده اش را می خورد، چون قیدار هم گریه می کند. قیدار صلواتی از جمع می گیرد و شلتون را از فیلتر پایین می آورد. به برهانیِ واعظ می گوید:
به پله ی اولِ منبر اگر کسی برسد، دیگر از فیلترِ هوای ماک هم پایین نمی آید... این توفیرِ منبرِ مسجد است با چارپایه ی حسینیه... سست هم باشی، منبر خودش قرص است، نگه ت می دارد؛ قرص هم باشی، چارپایه اما سست است، می اندازدت... رو همین حساب، تو کارِ ما، چارپایه به زِ منبر است!

ص234

******************

خدایا به امید تو...!

۲۰دی

به نام خدا

سلام

*******************************************

شنیدن زندگی جرج جرداق باعث میشه خوندن کتابی با مرور مقطعی از زندگی یک کشیش برای ادم خیلی تعجب برانگیز نباشه.

مقطعی که نشان از پاکی دل کشیش داره و توفیقش رو در هدایت شدن نشون میده...

البته که هدایت قلبی ست و این که کسی در ظاهر کشیش بمونه شاید ملاکی نباشه...

پدر میخائیل ایوانف شاید اگر به مکاشفه ای که براش رخ داده بود اعتماد نمی کرد هیچ وقت با به قول خودش اقیانوس بزرگی چون علی -علیه السلام- رو نمی شناخت...

هر کتابی شاید ارزش خوندن و نشر مطالبش رو نداشته باشه. ولی قطعا کتابی که برای مولا امیرالمومنین -علیه السلام- نوشته شده هر چقدر هم ازش بگی کم گفتی...

خیلی کتاب ها در مورد ائمه -علیهم السلام- هست اما این کتاب چون مزین به کلمات گهر بار حضرت امیر-علیه السلام- هست یه چیز دیگه س...

پدر ایوانف واقعیت تلخی رو گفت... همون طور که بسیاری از مسیحیان عیسی مسیح -علی نبینا و آله و علیه السلام- رو نمیشناسن بسیاری از مسلمانان هم حضرت امیرالمومنین علی -علیه السلام- رو نمیشناسن... 

چه اهل تسنن که ایشان رو به عنوان خلیفه ی چهارم و یکی از صحابه ی بزرگ پیامبر اکرم -صلی الله علیه و آله و سلم- قبول دارن و چه اهل تشیع که به ولایت ایشان به عنوان امام اعتقاد دارن...

پدر ایوانف معتقد بود اگر مسلمانان با امامشون اشنا بودن و از کلماتشون بهره می بردند حال این چنین شرایطی نداشتن و به قول خودش در اون صورت جنوب بیروت بسیار بالاتر از شرق بیروت می شد...

کشیش تاسف می خورد که چرا دیر این کتاب ها رو خونده... 

و من هم به این فکر میکردم که چرا خیلی از این جملات رو زودتر نخوندم...

اعتقاد قلبیمه که هر وقت درگیر یه مسئله ای هستم هر کتابی میخونم یا هر سخنرانی میشنوم یا هر جا هر بحثی پیش میاد در راستای همون درگیریه... و در حال حاضر این کتاب اوجش بود... الحمدلله...

هر چقدر هم من بخشایی از این کتاب رو بزنم بازم بخشایی می مونه که نیاز هست خودتون بخونین... توصیه میکنم از دستش ندین...

یه شروع خوبه برای اشنایی بیشتر... البته که شما قطعا از من خیلی جلوترین...

من به خاطر حفظ حقوق نویسنده مجبورم بهترین ها رو انتخاب کنم و بنویسم که شما ترغیب بشین خود کتاب رو بگیرین.

********************************************

نام کتاب: قدیس / نویسنده: ابراهیم حسن بیگی / انتشارات نیستان  

********************************************************

کشیش گفت: «گفتم امروز به دیدنت بیایم تا کمی درباره ی علی حرف بزنیم.»

جرج گفت: «بله! بله! یار و همدم سالیان دور و نزدیک من. خدا می داند آن روزهایی که مشغول نوشتن کتاب علی صدای عدالت انسانی بودم، همیشه وجود او را در کنارم احساس می کردم. می شود گفت من سالیان زیادی با علی زندگی کرده ام. علی مثل دریایی ست که هر تشنه ای را سیراب می کند.»

- «بهتر بود او را به اقیانوسی تشبیه می کردید که وجودش پر از اسرار الهی است. رازها و رمزهای زیادی در وجود خود نهفته دارد که هنوز زبده ترین غواصان هم نتوانسته اند به اعماق آن دست یابند.»

- «بله، تعبیر زیبایی داشتید پدر! تعبیر دیگر این که علی مثل یک آسمان پر از ستاره است که ماه درخشان این آسمان، نهج البلاغه است که با مطالعه ی مکرر آن، می شود تا حدودی علی را شناخت. حضرت محمد نیز تعبیر زیبایی درباره ی علی دارد؛ او می گوید: "من شهر علمم و علی در آن است".» 

فصل 11، صفحه ی 233

---------------------------------------------------

آخرین نامه متعلق به ابراهیم شامی است؛ او نوشته است افرادی از یاران علی و مردم کوفه، معاویه را دشنام می دهند و لعن می کنند. روزی که عده ای در محضر علی بودند، یکی از یاران او معاویه را دشنام داد. علی برافروخته گردید و گفت: «بس کنید!»

گفتند: «یا امیرالمومنین! آیا ما بر حق نیستیم؟»

علی گفت: «چرا شما بر حقید.»

پرسیدند: «آیا آنان باطل نیستند؟»

علی پاسخ داد: «چرا آنان باطلند.»

گفتند: «پس چرا ما را از دشنام دادن به آنان منع می کنید در حالی که آنان پیوسته ما و شما را لعن می کنند و دشنام می دهند؟»

علی گفت: «دوست ندارم شما لعنت کننده و دشنام دهنده باشید. دل ها و دهان های خود را از آن چه خدا نمی پسندد، پاک کنید. دشنام هایی که به من می دهند، با دشنام پاسخ ندهید. به خدا سوگند آن ها کور دلند و حقایق را نمی بینند. من از پیشتازان لشکر اسلام بودم، تا آن جا که صفوف کفر و شرک تار و مار شد. هرگز ناتوان نشدم و نترسیدم. هم اکنون نیز همان راه را می روم. پرده ی باطل را می شکافم تا حق را از پهلوی آن بیرون آورم. به جای لعن و دشنام دعا کنید، از خدا درخواست پیروزی و رستگاری نمایید. میان شما و او پرده و مانعی نیست و دری به روی شما بسته نمی گردد...»

فصل 4، صفحه 77

******************

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین

و الائمة المعصومین علیهم السلام

-------------------------

خدایا به امید تو...!

۱۲تیر

به نام خدا

سلام

*********************************

آقاجان می گوید: می دانی که هستی؟

- پسر شما.

- همین، تو هنوز هم بچه ای. خامی که خیال می کنی من قسمتی از کیستیِ تو هستم. هنوز نمی توانی خودت را بدون سایه ی پدر تعریف کنی. به جای اینکه خودت را در سایه ی جمع و جامعه معنی کنی هنوز در این تعریف سنتی مانده ای. همین مانع از تکاپوی جامعه است. ملتی که تو درس خوانده اش باشی نمی تواند به اندازه ی یک ارزن از خودش بالاتر رود. اگر از وکیل و وزیر تا آن روسپی اس را ببینی، آن ها هم از این مستثنی نیستند. همه ی ملت، همه ی تاریخ، زهدان مبالی شده برای تخم و ترکه ی قاجار و من و تو هنوز نمی دانیم در کجای این زهدانیم. فقط از دریچه ی تنگ نگاهمان تا چشم باز می کنیم می بینیم دستی آن بالاست که به ما یاد می دهند باید آن را بوسید.

- من به حکم علم طب نبض می گیرم و حرارت بدن را به مقیاس اندازه می کنم. کجای این شبیه محبت یا دلالی محبت است؟

- پس مشغول شو. نبض حیات حکومت را بگیر. نبض این نوزاد لاغراندام مشروطه را بگیر. مشروطه را پاشویه اش کن تا به تب مشروعه تشنج نکند. فصد کن این سیاهرگ کهنه را تا این سیاه آب شره کند بر زمین.

- نبض حیات مملکت زیر دست شماست. حرارت مشروطه را کسانی مقیاس می کنند که آتش دیگ های غذای سفارتش را خورده اند.

- گوش کن بها.

- وعده ای با میرزامحسن دارم. معذورم بدارید.

- میرزا محسن، میرزا محسن، این پیرمرد تو را به جایی می فرستد که خود از آنجا گریخته است؛ ده سال قبل.

- کار من طبابت است آقاجان. هر کجا مسلول و معیوبی باشد من هستم. 

- باش. اما خر نباش. نبض خودت را گرفته ای؟ به تعادل خرارت بدنت ایمان داری؟ چطور به خود ایمان داری که حرارت دستت را معیار تشخیص مرض از سلامتی می کنی؟

- به حکم دلم.

- دل؟ این دلی که تو می گویی در سینه ی پیرزنان و کودکان و روسپیان هم هست. این ملت شاعر و عاشق هم به همین دل دلالت می کنند. در این ملک، دلداده زیاد است. تو از کدامشان هستی؟ از آنان که به حکم دل نظربازی م کنند یا از آنان که به حکم دل بالای دار می روند؟

- پس بگذارید پیدا کنم.

- نمی توانی!

- چرا؟ چرا سعی دارید تحقیرم کنید؟

- من فقط ضمیر پنهانت را بیدار می کنم. من فقط نیشتر می زنم. معالجه ی زخم چرکین با من نیست.

- پس بگذارید این دمل سربسته بماند. گاهی گمان می کنم شاید از رفتن من به مدرسه ی خان هراس دارید!

- اینجا اروپا نیست بها. دلی که بر کف دست می گیری در هر قدم نیشتری بر آن می نشیند.

- ترجیح می دهم این نیشتر را کس دیگری بزند.

- بله، می فهمم، چون نمی توانی پدرت را انکار کنی، نمی توانی ریشته ات را بکنی، نمی توانی خودت را بدون پدر بشناسی. چون می خواهی پناهی برای بازگشتت باقی بماند. پلی برای آنکه چون از میانه ی راه برگشتی راهت را ممکن کند. نیشتر من تو را خوشحال نمی کند، اما زحمت را عریان می کند تا ببینی آن قدرها هم که فکر می کنی نمی دانی؛ حتی از خود.

انجمن مخفی، احمد شاکری، صفحات 9، 10، 11

********************

خدایا به امید تو...!

۲۱خرداد

به نام خدا

سلام

********************************

علی چیزی نگفت. روی پاشویه ی حوض خم شده بود. باباجون با صدای خش دارش به مامانی گفت:

- عروس گلم! علف باید به دهن بزی خوش بیاد. بزی هم چه می دونه گودی با پسر حاج علی نقی کاش چه توفیری داره؟ رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمی داره.

بعد به علی نگاه کرد. نگاهشان به هم آمیخت.

- علف باید به دهن بزی خوش بیاد. آهای بزبز قندی! اسبت کجا می بندی؟... بگو دیگه... زیر درختِ نرگس... داغت نبینم هرگز...

علی حرف نمی زد. به آب حوض نگاه کرد. لاشه ها توی آب تلوتلو می خوردند. دل آشوبه داشت. برگشت و کنار پنجره ی پنج دری رفت. روی لبه ی پنجره نشست. به باباجون گفت:

- سیاه مال من بود. قهوه ای مال کریم. می دانید چرا؟

- نه؟!

- چون من رنگ قهوه ای را بیشتر دوست دارم برای همین دادمش به کریم.

- دستت درست! نوه ی خودمی...

- اما حالا که پوستشان را کنده اند، معلوم نیست کدوم مال من بوده؟

- چرا. معلومه. طرف چپی مال توست. سیاهه...

- از کجا می دونین؟

- از سر گوسفند سیاه.

باباجون سر گوسفند سیاه را به علی نشان داد... اما سر سیاه با چشم های باز به لاشه ی سمت راستی خیره شده بود.

- می بینی؟ غرق تماشاست.

- اما به سمت راستی نگاه می کنه. شما گفتین طرف چپی مال منه.

- هیچ سری به خودش، به تن خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش، نگاه می کنه. این اول لوطی گریه.

من او، رضا امیرخانی / صص 12 و 13

****************

خدایا به امید خودت...!

۱۷دی

به نام خدا

سلام

*****************************

مرد رویاها

نویسنده: سید مهدی شجاعی

انتشارات نیستان

525 صفحه

قیمت: 25هزار تومان

**************************************

نمیدونم از چی کتاب میشه شروع کرد و گفت.

فیلم نامه ای بود درباره ی شهید دکتر مصطفی چمران

من به شخصه خیلی از مطالب این کتاب رو نمیدونستم.

این که در امریکا چه فعالیت های سیاسی انجام دادن، اینکه چطور ازدواج کردن، چطور به مصر رفتن و بعدها به لبنان، چطور با امام موسی صدر آشنا شدن و...

یه بخشی از تاریخ بود که من ازش بی خبر بودم...

مخصوصا بخش لبنان!

ظلم هایی که به شیعیان لبنان شده بود، قتل عام مردم نبعه...

به طور تمام کمال دشمن شناسی ضعیف اون ها رو نشون میداد و تلاش هایی که امام موسی صدر و شهید چمران و دوستانشون کردن هر چند اون احزاب عقلشون سر جاش نیومد...

خوندن اون صحنه ها دردناک بود...

وقتی کسی به خاطر فقر هر کاری بکنه... وقتی برای نجات جونش هر کاری بکنه... وقتی برای حفظ پاکیش خودشو آتش بزنه... وقتی...

واقعا نمیدونم چی میشه گفت... ما (خودمو میگم) واسه شیعه بودن و موندن کار خاصی نکردیم...

به خاطر شیعه بودنمون خطری تهدیدمون نکرده... به خاطرش تیر نخوردیم... زیر گلوله نبودیم...

اونا کجا و ما کجا...!

*****************************

میتونم یه بخشایی از اخراش بذارم...

از اون قسمتای دردناکش...

اما فقط به این دلیل که کتاب در مورد شهید چمرانه یه بخشش رو میذارم که دقیقا مربوط به خودشونه.

یه بخشش که الگوی ایشون رو مشخص میکنه...

دوست داشتین تو ادامه مطلب بخونینش.

*****************

خدایا..

کمک کن شیعه بودنمون اسمی نباشه...

نکنه یه وقت خون این شهدا رو پایمال کنیم...؟!!

-----------------

خدایا به امید تو...!

۱۲دی

به نام خدا

سلام

*******************************

اینک شوکران4، محمد علی رنجبر به روایت همسر شهید

زهره شریعتی

انتشارات روایت فتح

95 صفحه

قیمت: 3هزار تومان

**************************************

کتابای واقعی کم نخوندم. یعنی کتابایی که زندگی واقعی رو نشون بدن، نه رمان که به هر حال نویسنده یه قسمتاییش رو به میل خودش تغییر میده یا اصلا همه ش رو از ذهن خودش میسازه.

تو تمام این کتاب ها تا این حد حس نکرده بودم که میشه سراسر یه زندگی به این اندازه محبت و عشق جریان داشته باشه.

چیزی که شاید بعضی وقتا کمتر می بینیم.

اگه جنگ باعث بیماریشون نشده بود حتما زندگیشون ادامه داشت و سختیاش هم خیلی کمتر بود یا متفاوت بود.

ولی تو این کتاب دیدم با تمام سختی های زندگیشون، لحظات شیرینی داشتن.

واقعا رفتارشون درسه..

منظم بودن، به فکر همه ی ادما بودن، دقت تو کار، دقت در تربیت فرزندان، صله رحم، خوش رویی و...

من چی میتونم بگم در مقابل این بزرگواران؟!

...

***********************

«محمدعلی خیلی سرزنده و شاداب بود. هیچ وقت غمگین و بی حوصله ندیدمش، مگر زمان جنگ که یکی از دوستانش شهید می شد یا مشکلی در محل کارش پیش می آمد. گاه احساس می کنم همه ی زندگی ام یک خواب کوتاه بوده است. گاهی دلم می سوزد که کسی یاد شهدا نیست. ما خیلی راحت فراموش می کنیم. شهید مثل اذان و اقامه است. اگر یاد شهید نباشیم چطور نماز بخوانیم. وقتی خانه از یادشان خالی شود، دیگران می آیند تو. بدی ها می ریزند توی خانه. وقتی همه توی کارهای دنیایی به هم نگاه کنند، کم کم یادشان می رود آرامش امروزشان از کجا آمده. دین که فقط نماز و روزه نیست. جلوی کفر ایستادن و جلوی زورگوها مقاومت کردن است. گاهی فکر می کنم امام دفتری را در این کشور باز کرد که شهدا ورقه های خودشان را پر کردند و رفتند. کسانی که مانده اند باید بقیه ی ورق هایش را کامل کنند.

تنها آرزویم این است که یک روز چشمم را باز کنم و ببینم محمدعلی با امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- برگشته؛ فکر می کنم اگر بیایند همه ی شهدا هم همراهشان بر می گردند. دوست دارم زنده باشم و این روز را ببینم. گاهی فیلم یکی از شهدا را از تلویزیون نشان می دهند، می بینم بقیه بی تفاوت هستند، دلم می خواهد تصویر شهید را از تلویزیون بیرون بکشم و فریاد بزنم "این که می بینید، زنده ست؛ اینجاست؛ همین دور و برها؛ نمرده." »

صفحه 79

***********************

خدایا به امید تو...!

۳۰آذر

به نام خدا

سلام

********************************

اینک شوکران3، ایوب بلندی به روایت همسر شهید

زینب عزیز محمدی

انتشارات روایت فتح

قیمت: 2600 تومان

87 صفحه

******************

قرار نبود چنین کتابی بخونم. یعنی اصن نداشتمش. شاید اگه به خودم بود چندین سال بعد فرصت خوندنش پیدا میشد. اما حتما حکمتی داشته که روزی کتاب به دستم برسه که دقیقا روز تولد شهید بلندی هست.

29 اذر!

نسبت به کتابای همیشگیم خب خیلی کمتر و کوچکتر بود اما شاید هیچ کدومشون تا این حد شرمنده م نکرده بود.

این خیلی درد داره که حرف های همسر یک جانباز رو بخونی. جانبازی که از همه چیزش گذشته که من حالا با خیال راحت مدرسه برم، تو خیابون قدم بزنم، حجابمو حفظ کنم، شعار بدم که انرژی هسته ای حق مسلم من و ماست. نگران مذاکرات هسته ای باشم و... .

من توان تحمل حتی یه گوشه از اون درد ها رو ندارم! این که ترکش های مختلف اذیتم کنند.. این که چند ساعت یه بار حالم بد بشه فکر کنم دوباره عراقیا حمله کردند...

حتی توان این که تو جایگاه همسرشون باشم... این که با سه تا بچه همش دنبال درمان و کارهای همسرم باشم...

اون وقت حق نیست که به راحتی فراموششون کنیم! حق نیست که تنها بمونن.

دیدارهای هر هفته ی اقای روحانی هم مسلما همه ی جانبازان کشور رو تحت پوشش قرار نمیده...

واقعا نمیدونم باید چی بگم... چی بنویسم... از دیشب که کتاب رو تموم کردم همش فکر میکنم واقعا من چه قدر از دین این همه انسان رو ادا کردم؟!

با چی میشه کاراشونو جبران کرد؟!

...

*******************************

«قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و روی سینه م فشار دادم. آه کشیدم «آخه کی اسم تو را گذاشت ایوب؟»

قاب را می گیرم جلوی صورتم. به چشم هایش نگاه می کنم «می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش.»

اگر ایوب بود، به این حرف هایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش.

روی صورتش دست می کشم « یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی که چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها. محمد حسین داغان شده. ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال. هر شب از خواب می پرد. صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمد حسن خیلی کوچک است، اما خوب می فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هر شب برایت نامه می نویسد، مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند.» »

صفحه 79

****************

خدایا به امید تو...!

۲۷آذر

به نام خدا

سلام

****************************************

مردی در تبعید ابدی، بر اساس داستان زندگی ملاصدرای شیرازی صدرالمتالهین

نویسنده: نادر ابراهیمی

انتشارات روزبهان

277صفحه / قیمت پشت جلد: 12هزار تومان

-----------------------------------------------------

بعد از مدت ها کنار گذاشتن کتاب، شاید بهترین کتابی بود که میشد بخونم اونم در استانه ی امتحانات نوبت اول.

پارسال شروعش کردم و نیمه کاره رها شد و این دو سه روز بالاخره خوندمش و تموم شد.

ملاصدرا جزو اون کسایی بود که اسمش رو شنیده بودم اما هیچ وقت نرفتم دنبالش بدونم واقعا کی بوده و چی گفته.

تنها چهره ای که ازش در ذهن دارم، بازیگریه که نقشش رو بازی کرده بود و ثریا قاسمی که اگه درست یادم باشه مادرش بود.

نمیگم این کتاب به واقع معرفیش کرد چون هیچ وقت رمان نمیتونه به طور تمام و کمال حقیقت باشه. به هر حال قصه پر و بال پیدا میکنه یه چیزاییش خیلی بزرگ میشه و یه بخشایی به کلی حذف میشه.

اما اینو میدونم که نادر ابراهیمی تو این کتاب باعث میشه مخاطب به دنبال شخصیت داستان بره.

خودش بره و بشناسه و پیداش کنه.

به عنوان پنجمین کتاب از اقای ابراهیمی باید بگم تا حالا این کتاب مفیدترینشون بوده از باب مفاهیم و مطالب و اما در باب ادبی همه شون واقعا عالی بوده.

تا حالاش فکر میکنم از هیچ نویسنده ای این قدر یاد نگرفته بودم که از ایشون یاد گرفتم. (هر چند سبک نگارشم به بعضی دیگر نزدیک تره)

و اما در مورد شخص ملا محمد صدر الدین قوام شیرازی چیزی که میتونم بگم اینه که شخصیتشون رو دوست دارم.

این که از ابتدا هدفشون خدمت به اسلام و بندگان خداست، این که از همان کودکی هدف والایی داشتن و برای رسیدن بهش تمام تلاششون رو کردن و سختی های بسیاری رو تحمل کردن و البته که به جاهای خیلی خوبی هم رسیدن.

خیلی دلم میخواست که دیدم نسبت به علم اندوزی و مطالعه، مثل دید ایشون باشه.

هر چند مطمئنن هیچ وقت نمیتونم کسی مثل ملاصدرا بشم اما شاید بتونم یه بچه ای شبیه به ایشون در اینده تربیت کنم. و اصل اینه که ایشون به عنوان شیعه ی 12 امامی عمل میکرد و هدفش شناسوندن ائمه ی اطهار -علیهم السلام- به مردم بوده پس هدف نهایی باز هم سربازی اقا امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- میشه.

این که ایا تمام حرف ها و نظراتشون درسته، من در مقام و جایگاهی نیستم که بخوام در موردش نظر بدم و اصلا اطلاعات چندانی ندارم.

اما شکی نیست که اثرات ایشون بخش مهمی از حکمت اسلامی رو تشکیل میده.

همین قدر که در جوانی به مراتب بالایی از علم و حکمت دست پیدا کرده بودن برای من جذابیت داره و مسلما در هدف گذاری و تلاشم برای اینده تاثیر خواهد گذاشت.

*************************

ملاصدرا در مجلس اخر نزد شاه عباس میگه:

«تواریخ را، اکثر، به فرمانِ صاحبانِ زر و زور نوشته اند، و نَه راست؛ اما به نُدرت، بزرگانی نوشته اند بی محابا و تمام بر حق، از جمله ابوالفضل بیهقی در عصر محمود و مسعود غزنوی، که خدای عَزّوجَل را در تمامیِ دقایق پیش روی داشته است. او داستانِ بَردار کردنِ حسنک وزیر را که به قِرمطی بودن مُتّهمش کردند و به ناحق قضاوتش کردند و حُکم به قتل او دادند، چنان نوشته است که دیگر هیچ کس، در هیچ عصری به چنان زیبایی و عظمت نتواند نوشت، و در آنجا نوشته است که چون خواجه ی بزرگ، حسنک را در دل می جُست، بوسَهلِ زوزنی که سَرِ دشمنانِ حسنک بود سخت به خشم آمد و حسنک را دشنام های نارَوا بگفت. حسنک را هیچ درد نیامد و گفت هر چه خواهید با من بکنید. "بزرگ تر از حسین بن علی نیم" و همین سخن، او را و مجلسیان را بس بود. حال، ای مرشد! من، نه تنها بسیار بسیار کوچک تر از حسین بن علی، که از ذره نیز کوچک ترم و خاک تر؛ اما از آنجا که دل به عزت و شوکتِ این جهان نسپردم و روحِ خویش به تکدّی وانداشتم و لقمه از سفره ی گسترده ی شاهان بر نگرفتم باش تا ببینی چگونه ملاصدرای شیرازی، سده ها و سده ها خواهد ماند -سربلند و سرافراز، و باد این گروه را که با من این ظلم کردند، چون پَرِ کاهی با خود خواهد بُرد- چندانکه پس از سالی چند هیچ کس نام و نشانی هم از این جماعت که در این مجلس حاضرند و به کینه آمده اند نخواهد جُست - هرچند که عُمر بر سر این کار گذارد...»

صفحه 266

زمانی که ملاصدرا را تبعید کردند، به همسرش گفت:

«بانو! هرگز از یاد نبر که ما را تبعید نکرده اند؛ به ما نشاطِ تبعید بخشیده اند. اصل آن است که ما بتوانیم از خود دور شویم، و این تبعیدی ست اَبَدی برای آن کس که خواهانِ قُربت است... مردان و زنانِ راهِ حق، چه سلاطین اراده کنند چه نکنند، پیوسته در تبعید از خویشتن اند به قصدِ تقرّب به بارگاهِ حق -جَلّ جَلاله...»

صفحه 240

گفتگوی میرداماد و ملاصدرا:

« میرداماد: از تو خدمت نمی خواهیم، محبت می خواهیم. خواهشی داریم نه اَمری... تو خوب می دانی که طریقتِ تو اگر طریقتِ "سر به داران" نباشد، دست کم طریقتِ "راهِ نو جویانی" ست که پیوسته در معرض خطرند.

ملاصدرا: بله امیر... می دانم...

- پس برای حفظ آن ودیعه که خداوند به تو سپرده است و به همه ی نوجویانِ بر حق می سپرد، سخت بکوش! چیزی نزدِ تو نیست که امانت نباشد. با این امانت، معامله مکُن که حرام است. تسلیمِ هوای نَفس نشو، سرکشی مکُن، خود را نَنُما، نُمایشِ بی پروایی نده، زندگی ات را که زندگیِ تو نیست، به بازی مگیر! همین!

- مادر خوبم نیز زمانی عین همین سخنان را به من می گفت؛ و من می کوشم عیناً همانگونه باشم که شما می خواهید و شما می فرمایید...»

صفحه 237

*******************

خدایا توفیق خدمت بهمون عنایت کن.

------------------

خدایا به امید تو...!

۱۴مهر

به نام خدا

سلام

***************************************

وجه تسمیه ی پست: احساسات که کاملا معلومه یعنی چی.

کتاب خوار هم لقبیه که دوستم بهم داده به جهت میزان مطالعات بالام که البته این نظام آموزشی متعالی (!!!) خرابش کرده!!

**************************

عرضم به حضور انورتون که جاتون سبز رفتیم یه کتاب فروشی

آی من کیف کردم!

اصن عالی بود... محشر

هم جاش خیلی باحال بود اب و هوای خوب، مدل ساختمونشون خیلی به کتاب فروشی میخورد

اما کتاباشون خیلی خوب بود همه مسئولینش مث خودمون بودن.

اصلا یک شور و شعفی بهم دست داده غیر قابل توصیف!

اگه اون اِن تومن کتابی که از نمایشگاه خریده بودم رو خونده بودم الان باز کتاب فروشیشونو درو میکردم

اما متاسفانه هر چی میکشیم از دست این درس و مدرسه س که نمیذاره ما در کتاب ها غوطه ور باشیم!

و در نتیجه صرفا برای عید غدیر کتاب انتخاب کردم البته اونم تمام کتابای معرفی شده شون رو خریدم ولی از اون همه فقط دوتاش عیدیه. بله!!

بعد از این که اومدیم بیرون به مادر محترم گفتم ادم لذت میبره پولش میره تو جیب انسان های خوب :)

------------------------------------------------------------

و اما در باب نتیجه گیری اخلاقی؛

تصمیم گرفتیم پیشنهاد بدیم برادران گرام بیان همینجا یه دفتر بزنن از همین کارای فرهنگی این مدلی انجام بدن

که هم میشه رو فروش کتاب فکر کرد هم رو کتابخونه که دومیش به نظرم بهتره.

خودم هم حاضرم به شخصه در این امر همراهیشون کنم.

تازه در حلال بودن درامدش هم شک و شبهه کمتره نسبت به مشاغل روز...

تا ببینیم چقدر این حرفا و فکرا به عمل میرسه.

***********************

الحمدلله علی کل نعمة

اهدنا الصراط المستقیم

------------------------

خدایا به امید تو...!