شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

مردگان باغ سبز

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

به نام خدا

سلام

**********************************************

ابتدا بخش هایی از کتاب رو که به نظر خودم قشنگ بود اینجا می نویسم؛

--------------

و من هیچ حیوانی را ندیدم که از رحم و شفقت بویی نبرده باشد. و من حیوان نیستم.

صفحه 15

.

انگار از آن آدم هایی بود که می توانند خودشان را با خودشان سرگرم کنند و خوش بگذرانند یا از ناخوشی شان کم کنند و من این جور آدم ها را هم دیده ام؛ آدم هایی که برای خودشان حرف می زنند یا درددل می کنند یا چیزهای بامزه ای می گویند حتی.

یعنی همان آدم هایی که چون کم پیدا می شوند مردم گاهی بهشان می گویند دیوانه. و اصل کار مردم همین است که به کسی که مثل خودشان نیست بگویند دیوانه یا خیال باف یا خل یا چیزی دیگر یعنی بدتر. دیوانه ها هم لابد برای همین است که معمولا ساکت هستند و فقط دو جور از آن ها بیشتر پیدا نمی شود: دیوانه ای که می خندد و دیوانه ای که گریه می کند.

و البته همه می گویند دیوانه ای که می خندد خطری ندارد، اما وای از دیوانه ای که گریه می کند، چون حتما وضعش خیلی در هم است که گریه می کند و الا کم پیش می آید تو این دنیا آدم چیزی را پیدا کند که ارزش گریه کردن داشته باشد.

صفحه 49
اما دیوانه ها -چه گریان باشند چه خندان- فقط یک چیزشان بد است و آن این است که قبلا نمی گویند که چه کار می خواهند بکنند و تو هم البته نمی توانی پیش بینی کنی. برای همین گاهی زیاد نمی شود بهشان اطمینان کرد.
صفحه 53
(این جمله در مورد من صدق میکنه :دی)
.
من با این که اهل اینورها نیستم همه ی خبرها را می شنوم چون مردم راه می روند و آن را اینور و آنور می کشند با خودشان. این جوری من خیلی ها را می شناسم. از دور یا نزدیک، و بی آن که دیده باشم.
صفحه 55 و صفحه 56
.
تو این محال هزاران چشمه هست. از این سر آذربای جان گرفته تا آن سرش. و کنارشان ده ها نفر کشته شده اند. آن بابایی هم که گفتم، کنار یکی از این چشمه ها کشته شده، شاید در حال آب خوردن، یعنی شاید وقتی که تفنگش را گذاشته بوده رو زمین و خم شده بوده که آب بردارد یا بخورد، یعنی تو همان حالتی که می گویند حتی مار هم آدم را نیش نمی زند. شنیدی که؟ می گویند اگر مار بخواهد یکی را بزند و ببیند او در حال آب خوردن است، صبر می کند تا آب خوردنش تمام بشود. اما انسان حتی از مار هم بی رحم تر است. از همه ی حیوان ها حیوان تر ست گاهی...
صفحه 63
.
و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سر و صدا می کند بی آن که به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده، که دیگر رفته، که دیگر مرده.
صفحه 145
.
هیچ چیز بدتر از بی خبری نیست؛ هیچ چیز! این را آدم وقتی می فهمد که دستش کوتاه شده و از همه هم کوتاه شده و از همه جا هم کوتاه شده، یعنی همان وقتی که با هر چیز و ناچیزی که می تواند -درست مثل آن غریقی که بچسبد به خاشاک- سعی می کند از عزیزانش خبری بگیرد یا از خودش خبری بدهد به آن ها. و گاهی می شود و گاهی نه.

--------------------------------------
ادم وقتی مقدمه اش رو میخونه شاید بیشتر به خاطر جنجالی بودنش جذب بشه اما من علاوه بر اون به خاطر این جذبش شدم که یه جورایی تاریخیه. از اتفاقاتی حرف میزنه که من هیچ وقت به گوشم نخورده بوده. شاید خیلی های دیگر هم مثل من باشند که حتی اسم فرقه ی دموکرات یا به قول خودشون دموقرات اذربایجان رو نشنیده باشند. 
اولین جمله ی متن کتاب که منم به عنوان اولین جمله بالا اوردمش به نظر من ادم رو یه جور خاصی به دنبال خودش میکشونه. این که نویسنده چی دیده و از چه چیزی میخواد حرف بزنه که اینجوری شروع کرده.
سبک نوشتاری اقای بایرامی به نظر من یه جورایی شبیه سبک نوشتاری اقای امیرخانی توی من او است. یه نوع خاص. این که برای یه موضوع واحد چندین توصیف مختلف دارند، سبک بیانشون، جملاتی که بعضی وقتا نیمه کاره است، این که ادم باید فکر کنه روی مطالب تا بتونه ارتباط برقرار کنه. به نظر من همش باعث جذابیت بیشتر کتاب شده.
یه شباهت دیگه اش هم با من او اینه که یک فصل از زبان نویسنده است و تعریف وقایع همان زمان و اتفاقاتی که برای «بالاش» شخصیت اصلی داستان افتاده، و فصل دیگر از زبان پسر بچه ای به نام «بولوت». 
هر چند یه موضوعی که مطرحه اینه که بالاخره کتاب رمانه و پایانش عملا خاصیتی برای من خواننده نداره. (البته این صرفا نظر شخصیمه. خیلی از دوستان از رمان ها کلی چیز یاد میگیرین، این بستگی به مهارت مخاطب داره. و یه چیز دیگه این که هر رمانی اینجوری نیست!)
***************
خدایا به امید تو...!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۲۸

نظرات  (۱)

انگار نثر کتاب عامیانه‌ست! و این تقریبا خوبه!

من از بایرامی فقط پل رو خوندم که اونم قشنگ بود. وقت بشه این کتاب رو هم میخونم.
پاسخ:
بله خوب بود.
من از ایشون در مینودر رو خونده بودم فقط که سفرنامه اقاس.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی