شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

دکتر رفتن با اعمال شاقه!!

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۳۴ ب.ظ

به نام خدا

سلام

**********************************************

فکر کن با کلی تو ترافیک موندن بالاخره با تاخیر میرسی مطب دکتر.

وارد شدن همانا و منتظر بودن که بالاخره کی از دستش خلاص میشی و پاتو از مطب بیرون میذاری همانا!

حالا وقتی پول ماهانه رو پرداخت کردی و آقای منشی دستور صادر کردن که بشینی تازه اول مصیبتته.

اخه فکر کن، نشسته باشی جلو یه تعداد ادم، که از قضا همه باهم رفیقن و از شانس خیلی خوب تو، امروز اتفاقی وقتشون یکی شده، و حالا فکر نمیکنن اینایی که کنار دستشون نشستن آدمن و میخوان آرامش داشته باشن.

به هر چیزی متوسل میشی که صداشونو نشنوی، اما انگار نه انگار که کتاب خوندن و مداحی گوش دادن و نقاشی کشیدن و ذکر گفتن (تف به ریا) و فکر و خیال کردن تاثیری بر شنواییت داشته باشه. حتما تو تمام وقتی که نشستی باید بشنوی که این خانمای محترم که از دید تو در جبهه ی مخالفت قرار دارن از جهت حجاب و رفتار اجتماعی و غیره و ذلک، دارن در مورد پناهنده شدن فلان پسر فامیل به انگلستان و فلان سفر شمال دوستانه و فلان خرید دسته جمعی که از قضا برادر یکی از دوستان هم در عکسای خرید حضور داشته و مردن فلان دوست و اشنا و بهمان سفر خارج از کشور و حتی زیارت قبول مشهد رفتن و خوش گذشت گفتن واسه ترکیه صحبت میکنن!! 

حالا بعد از کلی اعصاب خوردی بالاخره اقای منشی صدات میکنه که خانم شمیم بفرما تو و تو مردد میشی که نکنه فامیلیت رو اشتباه گفته باشن و نکنه که یکی از محترمات از شانس تو باهات هم فامیلی در اومده باشن!! -که خدا نکنه!-

با کلی خوشحالی میری تو اتاق دکتر اما بازم از شانس خیلی خوبت اونجا هم از صحبت های ادما در امان نیستی!

دکتر که سرش گرمه یکی از همون مریض های منتسب به خانمای محترمه است، و خانم دستیار هم در عین این که داره رو دندان های یک دختر خانمی کار میکنه با پسر بچه ای حرف میزنه که به نظر اصلا بچه نمیاد اما دبستانیه، و بعد از تو وارد مطب اقای دکتر شده اما.. زودتر از تو سر از اتاقش در اورده!!

این دفعه چون بی کاری مجبور میشی به حرفاشون که بلند بلنده و پشت سر تو داره اتفاق میفته و تو به هیچ وجه با چشم اونارو نمیبینی گوش کنی!

از وسط بحث رسیدی اما با یه ذره گوش دادن موضوع دستت میاد. و اما چیزی که تو ذهن تو باقی میمونه سوالات پسر بچه و جواب های خانم دستیاره. یادت میاد که پسر از خانم میپرسه که شما بازی میکنید و خانم دستیار با سر نفی میکنه که اینو از واکنش پسر می فهمی و بعد سوال میپرسه که مگه شما چند سالتونه و خانم طبق تعارفات مرسوم زنانه پاسخ میده که 18 سالشه و بعد 20 سالشه و بعدتر 22 سال! و بعد پسر با هر کدوم جوابی میده که نمیشه و اگر باشه باید دانشجو باشید و نهایتش باید 28 سال و شاید هم 38 سال و خانم بهانه می اورد که من امریکا درس خوانده ام و 5 سال جهشی و پسر جوابی میدهد به ظاهر دندان شکن که جهشی خواندن یک سال است و امریکا هم جهشی ندارد و اصلا خودم تحقیقات کرده ام و امریکا بوده ام و همیشه در نتم و میدانم دنیا دست کیست! و بعد شروع میکند به تبلیغ بازی محبوبش و تعریف میکند که کاسبی حسابی است و انجا مقر ها را با قیمت های زیاد میخرند و یکی خریده بود 90میلیون تومان و دیگری برای خرید مقری 400 میلیون تومان پول داده بود و به خود من هم پیشنهاد شد اما با قیمت کم نپذیرفتم!

 و تو با کمال تعجب به فکر فرو میروی که اگر جایش بودی لام تا کام سخن نمی گفتی و اگر پسر هم بودی عمرا با چنین خانم دستیاری صحبت میکردی و نهایتش سلام و علیکی و تشکر و خداحافظی!

و نمی فهمی چقدر زمان گذشته که یکهو دکتر را در کنار خود میبینی و رشته ی افکارت پاره میشود!

و بعد از دست دکتر هم در امان نیستی و باید پاسخ بدهی که امتحانات کی و چطور و با چه درسی تمام شد و سوالات امتحانی را میدهند یا نه و فردا تعطیلی یا باید مدرسه بروی و شنبه چطور و اصفهان که می روید شب کجا سر بر بستر می گذارید و هتل است آیا و چقدر هزینه کرده اید و با اتوبوس میروید یا هواپیما و نهم ربیع جشن داشتید یا نه و برای امام زمان بود یا چیز های دیگر و اصلا میدانی چیز های دیگر منظورم چیست یا نه و بعد از هم جواب هر کدام تا چند ثانیه ای در تحیر و در اخر اگر میشود سوالات امتحانت را بیاور که ببینم دخترم که همسن تو است و مدرسه اش فلان می تواند امتحانات شما را حل کند یا خیر و خوش بگذردی می گوید و تو را مرخص میکند!

و تو بعد از کلی حرف زدن و کلی معطل شدن برای گرفتن وقت بعدی بالاخره پای مبارکت را از در این مطب مبارک تر (!) بیرون می گذاری و نفسی می کشی بس عمیق که از مریض ها شنیده ای امروز هوای تهران بس دلپذیر بوده و بادی وزیده و اسمانی آبی بوده که تو نه صبح دیده ایش و نه حالا میبینی چون هوا دیگر بعد از یک ساعت و نیم تاریک شده و ستاره ها هم اگر هوا خوب باشد، تا مدتی دیگر از آن سر در می اورند!!

و وقتی خسته تر از قبل وارد ماشین میشوی تازه باید به اقای راننده توضیح دهی که این بار چرا دکتر انقدر طول کشیده و از اقا میشنوی که امروز دکتر دیر تر امده و یاد ان همه مریض بیچاره می افتی که وقت شریفشان را صرف کرده اند و نشسته اند روی مبل ها پر سر و صدای مطب که با هر حرکت دعا میکنند کاش هیچ وقت نمی نشستند و سرخ و سفید می شوند و صدایشان در نمی اید و لابد مثل تو در دل خدا خدا میکنند که زودتر بلند شوند از این صندلی های لعنتی (با عرض پوزش!)

و وقتی صحبت های اقای راننده تمام شد تازه میرسی فکر کنی که به چه چیزهایی رسیده بودی و فکر کنی که این یک ساعت و نیم نشستن در دکتر تاثیری هم داشت یا نه! بعد هم پیش خود میگویی خب دندانمان که قرار است تا قبل از پیش دانشگاهی به گفته ی دکتر خوب شود و میماند افکارمان! 

و بعد پیش خودت می گویی نکند همه ی این فکر هایی که در مورد این ادم های هم نشین و اگر این کلمه را نگوییم حداقل هم شهری کرده ایم ان ها هم در مورد خودمان فکر کنند؟! و شاید هم اصلا ان ها توی چادری بچه را قاطی ادم حساب نکنند که بخواهند در ذهنشان تجزیه تحلیلت هم بکنند!

و بعد تر خدا را شکر میکنی که از ان ها نیستی! و به خود می گویی هیچ وقت سعی نکرده ای با چیزی فخر بفروشی و اصلا خوشت نمی اید از این که بخواهی پُز مال و اموال و بالا شهر نشینی و این چیزهایت را بدهی! و میگویی نکند آن ها با دیدن چیز هایی که دستت میگیری فکر کنند که میخواهی تحقیرشان کنی و بعد جواب خودت را میدهی که اصلا چنین فکر کنن، من که تا به حال در مورد کشی چنین فکر نکرده ام!

بعد هم می گویی چه بد که بالا شهر نشینی و ماشین مدل بالا سوار شدن و گوشی فلان دست گرفتن و تبلت زیر بغل زدن شده است افتخار! و بعدتر از خدا می خواهی که در اینده اگر خواستی خودت در خانه ای زندگی کنی از این ویژگی ها نداشته باشی و اصلا دور بالا شهر نشینی را خط بکشی که عذابی شده است برایت!

و بعد با صدای اهنگ فلان شبکه ی رادیویی تمام فکرهایت به هم میریزد و یادت به ان دورانی می افتد که خودت اهل همین بچه بازی ها -البته جسارت به بزرگواران نباشه خودمو میگم- بودی و شب تا صبح وقتت را از سر راه اورده بودی که تهران در شب گوش میدادی و اسم مجریان هر شبش را حفظ شده بودی و شب اخر یا همان شب اول مهر هم زنگ زدی برنامه شان و گفتی که متاسفانه دیگر قسمتت نیست که برنامه شان را گوش کنی و بعد هم خانم مجری قربان صدقه ای رفت که اخر دختر کوچولوی من تو برای چی تا این موقع شب بیداری و به تو برخورد که چرا اینجوری باهات حرف زده و ذوق مرگ شدی که صدایت از رادیو پخش شده!!

و وقتی توی ترافیک اتوبان صدر گیر کرده ای، بد و بیراه که نه، اما کلماتی نثار اقایان میکنی که کجای این طرح پل سازیتان ترافیکمان را کم کرد؟ و هنوز هم که هنوز است هر وقت از صدر رد میشویم نه تنها زیر پل ترافیک است که انبوهی از ماشین ها روی پل هم به چشم میخورند؟! و بعد هم میگویی که ارزو داشتند دیگر مثل همین اقایان مذاکره کننده که فکر کردند چه کار مهمی انجام داده اند و هر شبمان را پر کرده اند با همین قیافه ها خوشگل (!) خانم اشتون و اون یکی خانمه و اقای کری و امثالهم!! 

و بعد تر میرسی خانه و بالاخره نفس راحتی میکشی و بعد هم میگویی مخاطبین عزیزت شانس اوردند که بیشتر از این در ترافیک نمانده ای و الا به اندازه ی شاهنامه ی فردوسی که سی سال زحمتش را کشید یک شبه پست میزنی! 

و بعد هم میگویی بیچاره ها چگونه میخواهند این پست در هم و برهم را که معلوم نیست از کدام نویسنده سبکش را دزدیده ای بخوانند!!

**************************

خدایا به امید تو..!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۴

نظرات  (۲)

میشه یه سوال بپرسم..؟!
.
.
خب میپرسم: چرا هیچگونه پستی نمیزنید وباعث میشوید ما بعد از هر بار امدن خیط شویم؟
پاسخ:
:)
خیلی خوب بود
از سبکش خوشم اومد
به قول جناب هد هد خوش خوان ( : دی) باید یه اسپانسری چیزی پیدا کنید واقعا جای رمان شدن رو داره
در هر صورت موفق باشید
ان شاء الله که دفعه های بعدی نیز همینگونه بنویسید که ما سرشار از ذوق مرگی میشویم!
باشد که این عبرتی شود برای دیگران!
پاسخ:
ب.... هیچی
خیلی ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی