شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

لوطی گری

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ

به نام خدا

سلام

********************************

علی چیزی نگفت. روی پاشویه ی حوض خم شده بود. باباجون با صدای خش دارش به مامانی گفت:

- عروس گلم! علف باید به دهن بزی خوش بیاد. بزی هم چه می دونه گودی با پسر حاج علی نقی کاش چه توفیری داره؟ رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمی داره.

بعد به علی نگاه کرد. نگاهشان به هم آمیخت.

- علف باید به دهن بزی خوش بیاد. آهای بزبز قندی! اسبت کجا می بندی؟... بگو دیگه... زیر درختِ نرگس... داغت نبینم هرگز...

علی حرف نمی زد. به آب حوض نگاه کرد. لاشه ها توی آب تلوتلو می خوردند. دل آشوبه داشت. برگشت و کنار پنجره ی پنج دری رفت. روی لبه ی پنجره نشست. به باباجون گفت:

- سیاه مال من بود. قهوه ای مال کریم. می دانید چرا؟

- نه؟!

- چون من رنگ قهوه ای را بیشتر دوست دارم برای همین دادمش به کریم.

- دستت درست! نوه ی خودمی...

- اما حالا که پوستشان را کنده اند، معلوم نیست کدوم مال من بوده؟

- چرا. معلومه. طرف چپی مال توست. سیاهه...

- از کجا می دونین؟

- از سر گوسفند سیاه.

باباجون سر گوسفند سیاه را به علی نشان داد... اما سر سیاه با چشم های باز به لاشه ی سمت راستی خیره شده بود.

- می بینی؟ غرق تماشاست.

- اما به سمت راستی نگاه می کنه. شما گفتین طرف چپی مال منه.

- هیچ سری به خودش، به تن خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش، نگاه می کنه. این اول لوطی گریه.

من او، رضا امیرخانی / صص 12 و 13

****************

خدایا به امید خودت...!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۱

نظرات  (۲)

به قول بابا جون: رفاقت لوط و غیر لوطی برنمیداره..... نه؟
این کتاب فوق العاده س دست رضا امیر خانی درد نکنه....
پاسخ:
اره واقعا
این میشه جواب همون سواله :دی (شباهت و این چیزا)
چقدر زیبا بود این کتاب و ... سایر کتابهاش
پاسخ:
سلام
بله دقیقا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی