شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

شبی در مدرسه!

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

به نام خدا

سلام

دیروز چهارشنبه 24 خرداد 1391، اخرین روز تحصیل در دوره ی راهنمایی و کلاس سوم!

بعد از اینکه امتحان حرفه و فن رو دادیم که اصلا مهم نیست که چقد سوالارو چرت و پرت جواب دادیم و نصفیامون اصلا درس نخونده بودیم، تازه نشستیم تمرین شعر وداع ! اینم باید توجه داشت که این شعر کلی غلط قافیه ای داشت که دیگه کلا مهم نیست!

انصافا واسه جشن خیلی کار شده بود مخصوصا چند نفر از بچه ها خیلی اذیت شدن ولی می ارزید جز نمایش که هیچ مفهوم خاصی واسه ادما نداشت و فقط خودمون میدونستیم که منظورش چیه ، کلیپ و متن ها عالی بود !

بچه ها همه گریه کردن منم طبق معمول بغض کردم ولی گریه نه!
با تمام این حرفا خیلی حیف شد که معلم ها وقت ازاد نداشتن تا درست حسابی ازشون حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم!

اون لیستی که از شماره ها تهیه کرده بودم قرار بود فقط برا چندتا از معلما بدم و بقیه به تعداد بچه ها بود ولی یه سری از معلما دیدن و دیگه زشت بود ندیم و بالاخره به همه دادیم! و برای بچه ها کم اومد و من مجبورم فایل لیست رو برا تمام بچه ها میل کنم!

بعد از این که قشنگ جاگیر شدیم و ازاد و خوش حال دیگه خودمونو کلا روشنگری حساب نمیکردیم! ما فقط مهمان بودیم و هر کاری میخواستیم انجام میدادیمو انصافا هم چقد بچه ها شیطونی کردن!

تا ساعت 4 که خانم سخنران بیان که بماند و اصلا مهم نیست! خانم سخنران که تشریف اوردن بچه ها رو به زور از رخت خواباشون کشیدن بیرون و همه تو کتابخونه جمع شدیم 1ساعت و نیم در خدمت ایشون بودیم!

ایشونم با توجه به رساله حقوق امام سجاد حق زبان و گوش و چشم رو گفتن!
چقدرم سخت بود! وا جالب اینکه هیچ تاثیری رو بچه ها نذاشت چون ایشون هنوز نرفته بچه ها دوباره شدن مثل قبل!

دوست عزیزم کدبانوی کلاس یه کیک خوشگلو خوشمزه درست کرده بود که گفت واسه تولد منه!ماهم با چایی و حلواهای اون یکی دوستم خوردیمش خیلی هم چسبید چقدم تو اون نیم ساعت با بچه ها خندیدیم قشنگ کتابخونه رو کثیف کردیم و اومدیم بیرون !

بعدشم به دستور مدیر محترم باید میرفتیم تو حیاط بازی کنیم ! دوست عزیز هم کفشای منو پاش کرده بود و رفته بود و منم پابرهنه رفتم تو حیاط و همینجوری هم راه رفتم انصافا هم راحت بود!
بازی ، بازی کلمات بود یه تعداد حرف بودن که به هر گروه میدادن و باید باهاشون کلمه میساختیم که گروه مام هرچی درست کرد بچه ها قاپ زدن بردنش! وما پیروز نشدیم !
اما به قول خودم مهم نیته! دلت پاک باشه و ما از نظر معنوی بردیمو اونا از نظر مادی که اصلا مهم نیست !

بعدشم کلی بحث کردیم که چی بازی کنیم و هیچ کاری هم نکردیم!
ماهم از بیکاری رفتیم بالا تو نمازخانه و شروع کردیم شیطونی کردن !
جاتون خالی نبودین ببینین که من و بچه ها چجوری مسابقه ی دو میذاشتیم تا ته راهرو و تالاپ تالاپ میکوبیدیم کف راهرو !

کم کم باید تصمیم میگرفتیم شام چی بخوریم ! ناهار که بچه ها همه پیتزا خورده بودن اولین تلفاتا به وجود اومده بودن! باید واسه شام تصمیم میگرفتیم !

قرار شد جوجه کباب درست کنیم و بزنیم تو رگ و حال کنیم!
دوستان هم که همه استاد و وقتی هوا تاریک شد اتیش روشن کردن و شد چهارشنبه سوزی ببخشید سوری!رفتیم تو حیاط و فرش پهن کردنو نماز مغرب و عشا و جوجه کباب دست همشون درد نکنه خیلی خوشمزه بود و چسبید!

تا اینا شام درست کنن ما کف زمین رو اسفالتا دراز کشیدیم و شروع کردیم شمردن ستاره هایی که تک و توک تو اسمون کثیف تهران با اون ابرا دیده میشدن! بعدم شروع کردیم شعر خوندن و موسیقی و مداحی و مولودی از فرهاد و چاووشی گرفته تا کریمی و طاهری!
شام که خوردیم اول نشستیم یه ذره صحبت کردن بچه ها خبر اوردن که یه سری از دوستان دراز کشیدن قصد خوابیدن دارن بچه هام که نمیخواستن اینجوری بشه بدو بدو رفتن بالا و جشن پتو و بالش شروع شد خود من یه چند تا بالش حسابی خورد تو سرم و در جوابش قشنگ زدم تو سرشون!
حدودا یه ربع به دوازده بود که مدیر محترم گفتن بیاین پایین قران بخونیم بچه هام زورزورکی اومدن دیگه ناچار بودن من و سه نفر از رفیقان محترم هم رفتیم و ته حیاط تو تاریکی دراز کشیدیم حالا مگه میشد بریم اینا شروع کرده بودن خوندنو زشت بود که پاشیم بریم بالا فکر کنم یه یک ساعت شایدم بیشتر ته حیاط دراز به دراز خوابیده بودیم و نمیتونستیم جم بخوریم  خندمون هم میگرفت و نمیتونستیم بلند بخندیم وای که خیلی قشنگ بود بغل دستی محترم هم همون جا گرفت خوابید دفعه ی اول که خوابش برد از بس که من ویبره رفتم به خاطر خنده بیچاره از خواب پرید ولی دوباره خوابید و خیالمون از دستش راحت شد!همش خدا خدا میکردیم اینا زودتر کارشون تموم شه و ما بتونیم بریم یعنی وقتی پاشدن با کله پریدیم اون بنده خدا رو از خواب پروندیمشو دبدو که رفتیم البته یه چند دقیقه ای هم تو دستشویی معطل شدیم!بعدشم که رفتیم بالا من گفتم نمیخوام بخوابم دو رفیق محترم دیگه هم که دمشون به دم من بسته اس گفتن ماهم نمیخوابیم و اون یکی رفیق خوبمون هم بنده ی خدا حالش بد شد و دیگر تلفات هم صورت گرفت! ما هم رمانمون رو برداشتیم و نشستیم تو راهرو  شروع به خوندن معلما که میومدن هی هر کدوم که میرسیدن شما ها نمیخواین بخوابین؟ حالتون بد میشه ما هم میگفتیم نه خانم خوبه تا ساعت 3 سه چهارتا تلفات داشتیم و بچه ها هم هی سر صدا میکردن بنده خدا معلما خواب نداشتن ! منم تا سه خوب بودم بچه ها کم کم دیگه خیلی خسته شده بودن و یکی یکی ولو شدن تو نمازخونه من موندم با یه راهرو ی خالی! انقد خسته شده بودم و خوابم میومد که تصمیم گرفتم تو راهرو راه برم از اینور به اونور از اونور به اینور ! یه دفعه چشامو بسته بودم داشتم راه میرفتم که یهو خوردم تو در! تلفات اخر هم که حالش بد بود و نشسته بود دم در نمازخونه و منتظر اینکه اذان بگن و نماز بخونه و بخوابه منم منتظر بودم اذان بشه بچه هارو بیدار کنم و غش کنم! خودم رو نگر داشتم تا ساعت 4  که اذان گفتن و دبدو که رفتیم چراغ سن رو روشن کردیم و شروع کردیم صدا کردن بچه ها انقد خسته بودن نمیفهمیدن چی میگن یکی میگفت من نماز عشا خوندم میگفتیم نماز صبحه میگفت خوندم میگفتیم پاشو بچه دیگه به زور بلندش کردیم رفته وضو گرفته اومده میگه من که میدونم الان باید نماز شب بخونیم بگین ببینم نماز شب چه مدلیه میگفتیم نه تو نماز صبح بخون میگفت این چه نماز صبحیه که تو شب باید بخونیمش ماهم کلی بهش میخندیدیم یکی دیگه میگفت نه من پام درد میکنه برین بعدا نماز میخونم یکی میگفت نماز چیه اصلا!یکی دیگه انقد منگ بود اصلا نمیتونست جواب بده بچه ها که یه سریاشون بیدار شدن منم دیگه از خستگی مفرط بالشم و برداشتمو یه گوشه پیدا کردم و ولو شدم رو زمین ولی انقد خسته بودم اولش اصلا خوابم نمیبرد ولی بعدش دیگه بیهوش شدم تا فکر کنم 8ونیم شایدم 7ونیم نمیدونم یادم نیس!

وقتی پاشدم خیلی منگ بودم پاشدم با بچه ها وسایلمو جمع کردمو رفتیم حیاط دوساعت تو صف دستشویی گیر کردیم!

بعدم صبحانه و اخرین دعای عهد و آب قوره گیری!

موقع خداحافظی اولش حالم خوب بود خوشحال بودم هیشکی گریه نمیکرد ولی کم کم هوا ابری شد و بچه شروع کردن گریه کردن! منم اولش به رو خودم نیوردم ولی وقتی میخواستم از دوستایی خداحافطی کنم که باهاشون خیلی صمیمی بودم یا از دبستان باهم بودیم و یا از اول راهنمایی تا حالا واقعا گریم گرفتم البته اونجا جلو خودمو گرفتم اشک نریزم اما وقتی رفتم تو ماشین تا میتونستم گریه کردم!

*****************************************************************

راهنمایی با تمام خوشی ها و غم هاش و با تمام شیطنتاش تموم شد!

دلم واسه تمام لحظاتش و واسه تمام ادماش تنگ میشه!

اگر اینا دوست خالی بودن انقد ناراحت نمیشدم ولی این بچه ها که با خیلیاشون از دبستان اشنام و دوستم خواهرام بودن، ادمای خوب اطافم بودن!
خدایا کاش ازشون جدا نمیشدم هیچ وقت!
شاید هر کدومشون عیب هایی داشتن ولی از همشون درس گرفتم درسای خیلی زیادی!!!!!!!!!!!!

دلم واسه همشون تنگ میشه!

برا همشون ارزوی موفقیت میکنم هرجا که باشن ! دعا میکنم هممون بشیم سرباز اقا امام زمان بتونیم باعث سربلندی اسلام بشیم!

حق نگهدار همشون باشه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۲۵

نظرات  (۵)

سلاممممممممممممممممممممممم افرین صد باریکلا ان شالله موفق تر ترترت رت رتر بااااااااااشی
۰۴ تیر ۹۱ ، ۰۴:۰۲ مشکات نیاز
سیکلتو میدی به من ؟ :D lایشالله یه شوور دیپلمه
پاسخ:
,
۲۷ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۰ س.س.ر-بغل دستیت
هی منو که بیدار کردین تا 1 ریع زل زده لودم به 1 گوشه! من یارم نمیره داشتم میرفتم از خ.حبیبی حلالیت بطلبم بهش اعتراف کردم پارسال من شیشه کلاسو شکوندم! این روز هم بی نهایت شیطنت کردما!!!! ولی الان هنوز تو شوکم....همه بچه ها الان اینطورین!
پاسخ:
اره بابا ,
۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۴۳ مترجم عربی
سلام ابجی کوچیکه... امیدوارم این روزای سخت جاش رو بده به روزهایی قشنگ
پاسخ:
سلام ممنون ,
اولللللللللللللل هورا من اول نظر دادم جایزمو بدید برمممممممممم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی