شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰شهریور

به نام خدا

سلام

**************************************

اون روزی که نوشتمش تو لیست کتاب هام اصلا نمیدونستم در مورد چیه و قراره با چی روبه رو بشم.

کتاب اولی نیست که از اقای دهقان خوندم. قبل تر -یعنی چندین سال قبل اون موقع ها که تازه رفته بودم راهنمایی- دشتبان رو خوندم.

وقتی شروع شد تنها چیزی که از دشتبان یادم اومد صحنه ی شلوغ پلوغ اول کتاب بود. ادم هایی که از ترس فرار میکردن وسایلشون رو جمع می کردن که برن.

و حالا دوباره تصویری از جنگ به روایت اقای دهقان

کتاب هاشون یه خصوصیتی داره اونم دید واقعی به جنگه. درسته دفاع ما مقدس بود، اونایی که شهید شدن اکثرشون با اعتقاد شهید شدن اما جنگ جنگه. تلخه، سخته، دردناکه، غمباره.

من نبودم ندیدم سال ها بعد به دنیا اومدم اما اثراتش هنوزم هست. هم مثبت هم منفی

مثبت ازادی هامونه، کشور مستقلمونه، امنیتمونه، دینمونه، زندگیمونه

منفیش کسایی هستن که اون روزا اسیب دیدن. بچه هایی که حالا خیلی بزرگ شدن، خیلیایی که مدت هاست یتیمن، خانومایی که همسرانشون رو از دست دادن، مادرای داغ دیده، کسایی که هنوز منتظرن شاید خبری از عزیزشون بیاد. اونایی که از جونشون مایه گذاشتن و حالا مقدر اینه که باشن و خراب شدن نسل جدید رو ببینن و غصه بخورن و درد بکشن...

اون تقدس همیشگی که از جنگ و جبهه داشتم تو این کتاب نبود یعنی بود ولی نه اونقد واضح. اینجا ادم هایی بودن که به اجبار پا تو این راه گذاشته بودن. کسایی که حتی خودشون نمیدونستن چرا اومدن و چرا موندن. کسایی که از خداشون بود فرار کنن و از مهلکه جون سالم به در ببرن.

مردمی که ناخواسته قاطی جنگ شده بودن. پیر و جوون، زن و مرد، بچه و بزرگ همه شون به اجبار و به خاطر خودخواهی های امثال صدام داغ دیدن و قتل عام شدن.

---------------------------------------------------

ادم های محوری داستان هر کدومشون یه عالم جالبی داشتن.

ابراهیم که با سن کمش و بعد از برادرش اومده بود جبهه و اولین عملیاتی بود که شرکت میکرد. تصورش از مرگ و رفتن، دویدناش و رفت و امداش، خبر رسانیش و...

عبدالله که معلوم نیست از کجا اومده و به کجا میره. تیکه تیکه از گذشته ش میگه و حرفاش یه جوریه که معلوم نیس به چی اعتقاد داره. به چی میخواد برسه!

زکریا همون پسرک سبزه رو به قول نویسنده که طلبه بود و همه جوره کار میکرد. از جون و دل مایه میذاش و تمام لذتش این بود که یه سهمی تو کار ها داشته باشه.

بهرام که با تمام خنده رویی و شوخ طبعیش و تمام مزه پرونیاش سر دیدن جنازه ی بچه ها حالش بد شد و قاطی کرد و زد به سیم اخر.

جمال فرمانده ی دسته که به قول نویسنده گردن لق لقو داشت و همش دنبال کار بچه ها بود.

و پیرمرد دهکده که معلوم نبود از کجا این همه چیز  میدونه. از کتاب تمام پیامبرا تعریف میکرد و جمله به جمله بلد بود. ارمیای نبی، انجیل یوحنا، به قول محمد نبی -صلی الله علیه و اله و سلم- و...

تلخ بود و درد داشت اما درس اموز. قاطی تمام این حرکات و واکنش های عادی ادم ها نسبت به حوادث خیلی چیزا یاد گرفتم...

و از همه دردناک تر جنایات صدام بود. بمب های شیمیایی... مردمی که بی گناه کشته شدن.. بچه ی کوچکی که بغل مادرش مرده بود... جنازه ها.. حیوونای مرده...

واسه اشنایی رسمی هم میتونین به این صفحه مراجعه کنین.

****************************

من فقط این را فهمیده ام که: آدم بهتر است یک بار برای همیشه بمیرد تا این که همه ی عمر با وحشتِ مرگ زندگی کند.

صفحه 16

----------------------------

چند نفر با هم دویدند. از همه جلوتر، پسرک سبزه رو بود؛ پشت سرش، جمال و پنج شش نفر دیگر. پایین، آرپی جی زنِ زخمی تاقباز افتاده بود. تیر خورده بود به گردنش و همه ی آن دور و بر، پر بود از خون. خونِ سرخی که از سرما، معلوم بود هنوز به زمین نرسیده، دلمه بسته.

عبدالله اخر از همه و جدا از دیگران، رسید پایین. روی بلندی، بالاسرِ بقیه ایستاد و سری تکان داد. مدتِ درازی ساکت ماند و خیره شد به پسره. بعد تلخ گفت: «شنیده ای؟ خدا دو جا دلش را می گیرد و حسابی می خندد: یک جا وقتی که قرار باشد کاری بشود و بعضی ها زور بزنند که نشود، جای دیگر وقتی که قرار باشد چیزی بشود و عالم و آدم دست به دست هم بدهد و بخواهند نشود. چه قدر آقا جمال خواست این جوون را بفرستد عقب و نتوانست! آمد اینجا، وسط دشت، توی این برف ها...»

صفحه 143

----------------------------------------

اسرا وقتی دیدند خطر رفع شده -بی آنکه کسی چیزی بهشان بگوید- از جا برخواستند و شانه به شانه ی هم ایستادند. عبدالله اشاره به دو تا مجروح کرد و خطاب به پسرک سبزه رو گفت: «این ها هم قسمتشان نبود اینجا بمیرند؛ نه با موشکِ تو، نه با رگبارِ بهرامِ دیوانه!»

پسرک سبزه رو لبخندی زد و از سرما دست هاش رو به هم مالید:

- تازه آدم می فهمد که خدا عجب صبری دارد! حالا که مرگ و زندگی این ها افتاده دست ما، ببین چه طور می خواهیم برای این که روبه رومان ایستاده اند، سر به نیستشان کنیم. فکرش را بکن، خدا که آن بالا هر روز گندکاری ماها را می بیند، باید روزی چند بار به رویمان تفنگ بکشد و بد و بی راه نثارمان کند!

صفحه 146

*****************

خدایا به امید تو...!

۱۸شهریور

به نام خدا

سلام

************************

در توصیف خلقت انسان

----------------------------------------------------------------

وَ عَاشَ فِی هَفْوَتِهِ یَسِیراً [اسیراً]، لَمْ یُفِدْ عِوَضاً [غرضاً]، وَ لَمْ یَقْضِ مُفْتَرَضاً. دَهِمَتْهُ فَجَعَاتُ الْمَنِیَّةِ فِی غُبَّرِ جِمَاحِهِ، وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ، فَظَلَّ سَادِراً، وَ بَاتَ سَاهِراً فِی غَمَرَاتِ الْآلَامِ .

در حالی که زمانی محدود و ناچیز در حیات لغزنده ی خود زندگی کرد، نتیجه ای از نعمت های خدادادی نگرفت و فریضه ی لازم را به جای نیاورد. و ناگهان اندوه ها و ناگواری های مرگ با این که هنوز سوار مرکب سرکش خودکامگی بود و راه شادی و خوشی را می نَوَردید، بر سرش تاختن گرفت. در این هنگام در حیرتی بی سابقه فرو می رود و در امواج متلاطم درد و شکنجه ها شب بیداری می کشد.

وَ طَوَارِقِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ، بَیْنَ أَخٍ شَقِیقٍ، وَ وَالِدٍ شَفِیقٍ، وَ دَاعِیَةٍ بِالْوَیْلِ جَزَعاً، وَ لَادِمَةٍ لِلصَّدْرِ قَلَقاً.

(از این پس) انبوه دردها و بیماری ها بر سرش فرود می آید و (او توانایی دفع آن ها را از دست داده) در میان برادری همتا و پدری مهربان و مادر و خواهری که وای مرگ آنان را به شیون در آورده و در اضطراب شدید به سینه های خود می کوبند.

وَ الْمَرْءُ فِی سَکْرَةٍ مُلْهِثَةٍ ، وَ غَمْرَةٍ کَارِثَةٍ ، وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ ، وَ جَذْبَةٍ مُکْرِبَةٍ ، وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ . ثُمَّ أُدْرِجَ فِی أَکْفَانِهِ مُبْلِساً ، وَ جُذِبَ مُنْقَاداً سَلِساً ، ثُمَّ أُلْقِیَ عَلَى الْأَعْوَادِ رَجِیعَ وَصَبٍ ، وَ نِضْوَسَقَمٍ .

در این حال (این انسان که زندگیش لحظات نهایی خود را سپری می کند) فرو رفته در سکرات رنج آورِ موت و شدایدِ موجب قطع امید و ناله ی ضعیف و دردناک و کشش سخت نفس های حال احتضار و رانده شدن مشقت بار از این دنیا. سپس آن تازه چشم پوشیده را (پس از طی آن ناگواری ها) با کمال یاس و انقطاع از این دنیا در کفن هایش پیچیدند و بی آن که مقاومتی از خود نشان دهد، با کمال تسلیم و به آسانی کشیده شد و خسته و کوفته (چونان چارپایی که از مسافرتی خسته و درمانده برگردد و بدون مهلت به سفری دیگر رهسپارش کنند) لاغر از بیماری، بر روی چوب های تابوت گذاشته شد.

-------------------------------------------

خلاصه:

حضرت لحظاتی را ترسیم می کنند که انسان بی توجه به عالم دیگر به دنبال هوای نفس خود پیش میرود و ناگهان و بدون آمادگی مرگ به سراغش می آید. با فرارسیدن مرگ درد و بیماری بر او هجوم می آورند و او دیگر توانایی مقابله با آن ها را ندارد. نزدیکان بر بالینش گریه و زاری سر میدهند و هیچ یک توان انجام کاری برای او ندارند. در لحظات آخر زندگی دنیاییش سکرات مرگ او را در بر گرفته اند و نفس های اخرش با سختی است. پس از پایان زندگیش در این دنیای فانی اطرافیان او را کفن می پواشنند و بی آن که بتواند مقاومتی کند او را می کشند و روی تابوت می گذارند.

*****************

خدایا به امید تو...!

۱۸شهریور

به نام خدا

سلام

****************************

توصیف یک بزرگ زبان و قلم توانا میخواهد.

و این قلم توان گفتن از امام ندارد...

هر چه هم اگر بوده تا به حال لطف خود اقا بوده و بس

آقا؛ مگر نه این که شما ضامن آهو شدید؟

خود واقفم بر کوچکیم و تقصیراتم. اما.. امام رئوف شمایید و من محتاج نگاه و ضمانتتان

اقا نیم نگاهی، گوشه ی چشمی...

مولا جان؛ 

می دانم کوتاهی کرده ام در شکر نعمت وجودیتان

کم گذاشته ام در یاداوریتان

دور مانده ام از منشتان 

حالا امده ام مثل گذشته کرم کنید و ببخشید

امده ام سفارش کنید

شنیده ام که رئوف، مهربان بیش از تصور من است

پس اقا، دلم قطره ای از دریای بی کران مهر و عطوفت شما را طلب میکند.

تشنه امده ام. 

کشکول گداییم رها کرده ام به امید گرفتن بیش از ظرفیت...

به امید وسعت، به امید گشایش

شان شما اجل از خط خطی های من

کنیزکی بیش نیستم...

مورم و توان بیش از این نداشتم...

شما و لطف و کرامتتان

یا علی موسی رضا

****************************************

مگر می شود خواهر کریم باشی و کریمه نباشی؟!

مگر می شود خون مادر در رگ هایت جاری باشد و حرمت عطر مادر نداشته باشد؟!

مگر می شود بنت الامام باشی و دل مهربان نداشته باشی؟!

بانو جان؛

می شود لحظه ای کرم کنید و لباس خادمی بر تنمان بکشانید..

شود که گوشه ی چشمی به ما کنید..

شما که محبوبه ی محبوب مایید؛

شود که کرامتی کنید و دستی بر سرمان بکشید..

دعایی، توجهی، عنایتی..

خانم؛

چشم امیدمان به شفاعت شماست

امده ایم که دلمان را پاک کنید و نشاطی الهی بدهیدمان

معصومه جان

*******************

خدایا

رهبری دادیمان که راهنمای خوبی است. 

چراغ می گیرد و تنهامان نمی گذارد در این روزگار سیاهی

دستمان میگیرد که اماده شویم برای سربازی مولا

هم شکرت به یمن وجودش هم خواهش برای سلامتیش

------------------

خدایا به امید تو...!

۱۳شهریور

به نام خدا

سلام

**************************

به عنوان فرزند اخر خانواده مینویسم.

به عنوان یکی هم با خواهر برادرا بوده هم حالا تنها زندگی میکنه.

هر چند اینجا دیگه اصلا یه وبلاگ خصوصی نیست به جهت خواننده هاش 

اما من مینویسم!

**********************************

یک.

دیدین تو پوسترای تحدید نسل نشون میدن در اینده بچه ها هیچ کس رو ندارن

من اینو به واقع درک میکنم.

بچه ای که تو خونه تنهاس، داغون میشه!

تو هر سنی ادم ها دوست دارن کسی در کنارشون باشه جدای از پدر و مادر.

دوست دارن که جزو نیازهای فطریشونه. 

یه دوره هم بازی، یه دوره هم صحبت، یه دوره همراه و...

واسه همینه که بچه خواهر برادر میخواد. هم بزرگتر از خودش هم کوچیکتر!

البته هیچ وقت بچه ی اخر نمیتونه خواهر برادر کوچیکتر از خودش داشته باشه :دی

--------------------------------------------

دو.

انواع و اقسام تکنولوژی و کتاب و پول و... 

جای اعضای خانواده و دوستای ادمو نمی گیره!

---------------------------------

سه.

هر چی فاصله سنی پدر مادر با بچه هاشون بیشتر

خلاهای روحی بچه تو سنین مختلف بیشتر

و البته به جز اختلاف سنی خود سن پدر مادر هم مهمه

وقتی تو دوران بیست سالگی باشن بیشتر حوصله ی بچه داری دارن تا دوران 30 سالگی، تا دوران 40 سالگی، تا 50 سالگی...

بعد حالا هی دیر ازدواج کنین و دیر بچه دار شین

وقتی بچه هاتون افسردگی گرفتن اعتراض نکنین!!

*******************************

خیلی حرفای دیگه هم هست که باید گفته بشه ولی ترجیح میدم سکوت کنم.

لطفا این پست رو فقط بخونین و هیچ نگین!

خواستین هم بگین انتظار جواب از من نداشته باشین.

همین

****************

رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا

--------------

خدایا به امید تو...!

۰۶شهریور

به نام خدا

سلام

*******************************************

شاد بودن در شادی اهل بیت -علیهم السلام- و محزون بودن در حزنشون

فقط به رنگ لباس و تیپ و قیافه و مجالس و فایل صوتی نیست.

اونی که واقعا محبه واقعا از ته دلش شاده یا غمگین

ولی بعضی روزا انقدر سرمون گرم کار و بار خودمون میشیم که اگه تو تلویزیون چیزی نگن اصن یادمون نمیاد امروز چه اتفاقی افتاده...

اینم از سیستم ما...

البته خب عیدتون مبارک باشه، روز دوستان هم مبارک باشه، دهه کرامتتون پر برکت

********************************

حوصله چیزی است مخصوص دنیای فانی که ما در حال حاضر توش زندگی میکنیم.

یعنی شما بری اون دنیا و ان شاءالله در بالاترین طبقات بهشت جای بگیری،

دیگه چیزی به مفهوم حوصله نداشتن یا حوصله سر رفتن نداری.

پس خوش به حال اونایی که میرن اونور :)

***********************************************************

یکی از جشنایی که ادم در تمام عمرش نباید فراموش کنه جشن عبادته.

اما متاسفانه من یکی چیزی زیادی از جشن عبادتم یادم نیست.

جشن بندگیه! شوخی بردار نیست...

اما هر چه زندگی پیشرفته تر، نیاز به پول بیشتر، کارها سخت تر

پس مهمونی کردن هم سخت تر

پس شاد بودن هم سخت تر

هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اون موقع که نزدیک جشن عبادتم بود ایا ذوق داشتم یا نه...

اما واسه یه چیزی از بچگیم ذوق داشتم و هنوزم دارم ولی نمیدونم کی میرسه که واقعا بخوام واسش ذوق کنم :|

***************************************

بعضیا میگن اساسا من به درد شادی نمی خورم.

یعنی کلا تلخم، غم انگیزم.

یکی بهم میگفت همون البوم نیلوفرانه ی افتخاری به دردت میخوره و بس.

یه عزیزی هم میگفت سودات زده بالا زیادی روت اثر گذاشته.

در این جاست که باید بگم «سودا زده ام، راه به جایی نبرم/ دستم تو بگیر، دستگیر تنهایان...»

**********************

پایان نوشت:

اصلا پست خوبی نیست به جهت نوشته های مهم تری که تو وبلاگم هست و به قلم من نیست...

به بزرگی خودشان ببخشند و ببخشید

***********

خدایا به امید تو...!