به نام خدا
سلام
********************************************
شاید وقتی رهش رو میخوندم خیلی ازش دلخور بودم..
همه ش منتظر بودم تا تموم شه و بنویسم که نبود اون چیزی که دلم میخواست
منتظر بودم بنویسم که تو شهر قصه ش خبری از درویش مصطفی و بابجون و مهندس ارمیا ی شبیه به نیمچه زندگی خودم نبود...
ولی فصل اخر دهنمو بست واسه خیلی از این حرفا
حالا یک هفته بعد از تموم شدنش به این فکر میکنم که کامم رو تلخ کرد اما ذهنمو روشن کرد...
یعنی تلخیش نه از قلم نویسنده بود و نه از سیاهی نگاهش شاید
تلخیش از قصه ی شهر دود گرفته و قوطی کبریت های برعکسش بود...
تلخیش از تک بعدی شدن خودمون بود...
تلخیش از درد هایی بود که نمیبینیمشون...
*************************
دوشنبه ی پیش تمومش کردم و تمام این روزها ازش حرف داشتم برای گفتن
از باغ سبز قلهک که روی نقشه پیداش کردم تا حق همسایگی که تو خونه های کوچک هم دیگه نیست و خودم دارم درد میکشم...
کاش کتاب های درسیمونم اینجوری بود.
این طوری که وقتی بازش کردی تا تموم نشده نذاریش زمین
این طوری که سال ها حرف داشته باشی ازش
ساعت ها فکر داشته باشی در موردش
کاش جامعه شناس ها قصه مینوشتن و روان شناس ها زندگی نامه
کاش میرفتیم تو جامعه درس میخوندیم
*********************************
نمیدونم "ارمیا" ی 40 ساله درست عمل کرده بود یا ما
فرقمون اینه که اون بیشتر روز هاشو اون بالاس و از اون بالا میبینه و فکر میکنه و از مشکی متالیکش لذت میبره و از درسش واسه سازگاریش با محیط طبیعی استفاده میکنه
و ما از وسط مردم رد میشیم و کمی فکر میکنیم و بعد درد نمره می گیریم و سر گیجه ی درس های نخوانده و کارهای نکرده و کمی هم اون وسط ها دلمون غنج(؟) میره برای بعضی ادم های ته فکر و ایده ی محیطمون و ...
اون میپرد و "لیا" می رهد از شهر و بعضی ها هم وسط همین سیاهی ها اوج میگیرن... عروج میکنن...@
@ر.ک: شهید حدادیان...
"ایلیا" راست میگفت... هنوز هم خیلی جاهای سبز هست...
*************************
اخر نوشت:
این کتاب دستاورد راهپیمایى ٢٢ بهمن بود
شاید یک روز دوباره بخونمش و بهتر درباره ش بنویسم
اینو میدونم که حرفاش حرف خودم هم بود که سال ها اسم شمال نشینی داشتم _اون هم کجای شمال!_
اما فهمش حالا که از اونجا دور ترم و رفت و امدم خط سعادت اباد-دروازه شمیران ه، بهتر صورت میگیره...
*****************
خدایا به امید تو...!