شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
پیوندها

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

*********************************************

دوباره یک سال گذشت.

نه بهتره بگم "بیست و هفت باره" یک سال گذشت.

شاید حافظه م اون قدرها قوی نباشه ولی وقتی حس هام رو مرور می کنم، به نظرم میاد امسال سال خوبی بود. 

تجربه های خاص و جدیدی داشتم.

میتونم بگم واقعا یک سال بزرگتر شدم. حالا شاید این بزرگتر شدنه، به اندازه ظرفیت یک سال نبوده باشه ولی همین که میتونم بگم یه تغییراتی کردم و چیزای جدیدی اضافه شده بهم یا بدی هایی کم شده خودش جای شکر داره.

دوست های جدید پیدا کردم، آدم های جدید دیدم، کارهای جدید کردم، با استادهای خوب و جدید آشنا شدم. متفاوت تر دیدم، وسیع تر هم، انگیزه های جدید، حس های جدید، دغدغه های جدید، نیازهای جدید، شاگردهای جدید، مساله های جدید، چالش های جدید، موفقیت های جدید، نعمت های جدید، فهم های متفاوت و...

-----------------------------------------------

خدایا

هم تو میدونی و هم من میدونم که پس رفت هایی هم داشتم

مثل همیشه

هم تو میدونی و هم من که اشتباه های زیادی هم داشتم

هم تو میدونی و هم من که حال خراب کم نداشتم

تو بهتر از من میدونی ظرفیت حرکت امسالم چقدر بیشتر از این بوده و من چقدر ازش استفاده کردم

و میدونی که من نمیدونم این ها رو

نمیدونم چطور باید جبرانش کنم

نمیدونم چقدرش خطا بوده و من توهم خوبی زدم براش

ولی با همه این دانسته ها و ندانسته هام 

معذرت می خوام ازت که سعی و تلاشم کم بود

معذرت می خوام که در حد وسعم عمل نکردم

معذرت می خوام که درست ندیدم

معذرت می خوام که درست نشنیدم

معذرت می خوام که درست فکر نکردم

معذرت می خوام که درست تحلیل نکردم

معذرت می خوام که به موقع عذرخواهی نکردم

اما هنوز چند ساعت تا رسیدن به شروع جدید وقت دارم

_البته اگه بهم وقت بدی و بخوای که فرصت داشته باشم_

علاوه بر همه این عذرخواهی ها و بیشتر از این ها که لازمه

ازت ممنونم

از ته ته ته دلم

به خاطر این که منو آوردی تو این دنیا

به خاطر کسایی که اجازه دادی باهاشون زندگی کنم

به خاطر کسایی که قرار دادی تا دوسم داشته باشن و دوسشون داشته باشم

به خاطر کسایی که گذاشتی تا نگرانم باشن و نگرانشون باشم

به خاطر زمان و فرصتی که بهم دادی تا بزرگ بشم

به خاطر صبری که کردی

به خاطر تربیتی که کردی

به خاطر تغافل هات

به خاطر بخشیدن هات

به خاطر تنبیه کردن هات

به خاطر دادن هات و ندادن هات

به خاطر بودنت

به خاطر داشتنت

به خاطر راه ارتباطی با خودت

به خاطر امامی که برام گذاشتی

به خاطر همه شناخت هایی که بهم دادی

به خاطر همه نعمت هایی که بهم دادی و گرفتی

به خاطر همه نعمت هایی که دادی و هنوزم نگرفتی با این که لیاقتشونو نداشتم

به خاطر همه نعمت هایی که به خاطر خودم یا بقیه بهم ندادی

به خاطر همه نعمت هایی که گذاشتی سر موقعش بهم بدی

به خاطر همه اون چیزایی که من توانشو ندارم بنویسم و دونه دونه یادآوری کنم

به خاطر همه مانع هایی که سر راهم گذاشتی تا مجبور شم برای کنار زدنشون تلاش کنم

به خاطر همه ظرفیت و صبر و تحملی که بهم دادی واسه عبور کردن از سختی ها و مشکلات

به خاطر تمام آرامش هایی که تو نگرانی ها بهم دادی تا متلاطم نباشم وسط طوفان

به خاطر شلوغی ها به خاطر خلوتی ها 

به خاطر جمعیت ها به خاطر تنهایی ها

به خاطر بارانی که داره میاد

به خاطر دستایی که دارم باهاشون می نویسم و چشم هایی که باهاشون می بینم و گوش هایی که می شنوم و لامسه ای که باهاش حس می کنم و بدنی که باهاش حرکت می کنم و الان باهاش نشستم

به خاطر خودت، به خاطر کامل بودنت، به خاطر تک تک صفت ها و ویژگی هات

به خاطر خانواده م، به خاطر دوستام، به خاطر همکارام، به خاطر دانش آموزام، به خاطر همسایه هام، به خاطر هم محله ای هام، به خاطر هم شهری هام، به خاطر هم وطن هام، به خاطر استادام، به خاطر هم زبان هام، به خاطر هم رویاهام، به خاطر هم دین هام، به خاطر هم نوع هام

دوست دارم

******************************

قضیه از این قراره که معلوم نیست چند تا آذر-آذر دیگه رو فرصت دارم تجربه کنم.

همون طور که معلوم نیست برام، که خدا چه برنامه ریزی واسه م کرده

همون طور که نمی فهمم دقیقا الان کدوم مسئولیتی که بین مسئولیت هام تصور می کنم واقعا برام امره و وظیفه ی اصلی که اگه انجامش ندم هیچ کس دیگه نمیتونه جبران کنه.

با تمام این اوصاف دلم میخواد یه چیزایی رو اینجا بنویسم و سال بعد بیام بگم به چند تاشون رسیدم (اگه زنده بودم) 

ان شاءالله

1) الان یکی از اولویت های اصلیم انجام و اتمام پایان نامه م هست. و امیدوارم که تا همین یکی دو ماه بعد دفاع کنم.

2) راستش... دیگه همه می دونن که یکی از دغدغه هام بچه س ولی خب امیدوارم اگه جزو اولویت های برنامه ریزی خدا نیست خودش این گزینه رو یه جوری از کله من بیرون کنه (البته باید بگم واقعا خدا رو صد هزار مرتبه شکر تو این زمینه یک سال اخیر خیلی بزرگتر و عاقل تر و صبور تر شدم)

3) و اما مدرسه! غر که زیاد میزنم به خاطرش، دلشوره هم زیاد دارم براش، ولی قطعا دلم میخواد امسال خوب پیش بره و به پایان برسه؛ با خیر و عافیت کامل. هم برای خودم هم برای بچه ها. واقعا آرزومه که آخر سال از بزرگ شدن بچه ها ذوق کنم... تو این مورد نیاز دارم توانمندتر بشم، سریع تر بشم، تجربه دار تر بشم، صبور تر بشم، خوش اخلاق تر بشم، ماهرتر بشم، مسلط تر بشم و شاکر تر.

4) 7 ساله آرزوم اینه که امسال از سال قبلم کدبانوتر بشم! مرتب و منظم تر، وقت شناس تر، تمیز تر، آشپزتر، مهمان دار تر، تند کار کن تر... بلکه عدد 8 مقدس باشه و نتیجه بخش...

5) ارتباطم با امام زمان و خدا و قرآن باید درست بشه... خیلیییییییییییی عقبم...

6) تو شرایطی که جنگ حق و باطل خیلی جدی تره، ملموس تره... من واقعا هنوز جامو پیدا نکردم. هنوز نیتم درست نشده و وظیفه مو درست نمیشناسم. این قسمت واقعا کمک جدی تر و عنایت بیشتری نسبت به موردای اول نیاز داره... می ترسم از عاقبتم...

***************

الهی به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۰۰:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

*******************************************

عادت داشتم دنیا رو از پشت مونیتور و فضای مجازی ببینم. شاید عمده ی وقتمو با آدم هایی صحبت می کردم که بعضا حتی یک بار هم ندیده بودمشون. آدم هایی که واقعا گمان می کردم بهترین دوست هام هستن. واسه خودم صاحب نظر بودم. برای خودم کسی بودم.

راستش باور نمی کنم این قدر زمان گذشته. 

من تقریبا ۱۰ سال رو اینجوری زندگی کرده بودم. ۱۰ سال از عمر وقت کمی نیست. 

و حالا از اون ۱۰ سال ۸-۹ سال می گذره!

به نظر شما (مخاطب فرضی این پست :دی) این حدود ۹ سال برای من تغییر و تحولات بیشتری داشت و بزرگم کرد یا اون ۱۰ سال؟

با نگاه روانشناسی رشد بخوایم ببینیم آدم تو دوران کودکی و نوجوانیش خیلی بیشتر تغییر میکنه. 

توی نوجوانیه که آدم دنبال خودش می گرده؛ این که کیه؟ چی می خواد از زندگیش؟ برنامه ش چیه؟ به قول خودمون نوجوانی سن هویت یابیه.

ولی بیاید با هم رو راست باشیم. هر چی بزرگتر میشم (بخونید به پیری نزدیک تر میشم) انگار که تازه این سوال ها برام پررنگ تر میشه.

من شاید سال ها تو زیست مجازی خودم بزرگ بودم. خوش بودم. فعال بودم. 

اما حقیقت اینه که دنیای واقعی زمین تا آسمون فرق داره با دنیای مجازی.

البته قبول دارم دنیای مجازی فعلی هم هیچ شباهتی یه دوران شکوه من نداره! :دی

من وقتی از اوج فجازیم خارج شدم تازه با سختی های شناختن خودم و زندگی مواجه شدم.

اتفاقات مهمی رو پشت سر گذاشتم که سال ها بهشون فکر می کردم.

دانشگاه رفتم - ازدواج کردم - با آدم های جدیدی آشنا شدم و سعی کردم باهاشون ارتباط برقرار کنم - با مشکلاتی مواجه شدم که باید براشون تلاش می کردم باید با خودم مبارزه می کردم - کارشناسیم تموم شد و باید تصمیم می گرفتم که ادامه مسیرم رو چطور پیش برم- معلم شدم - برای ادامه تحصیل حوزه رو انتخاب کردم - مدت زمان محدودی مادر شدم - حج رفتم - با استاد های مهمی آشنا شدم و حرف های جدیدی شنیدم - آخرین امتحان مقطع بعدی تحصیلم رو دادم

حالا وایسادم وسط پل ۲۶ تا ۲۷ سالگی. یک پل معلق!

به نقطه ای رسیدم که آدم های مهمی باهام تماس می گیرن یا پیام میدن و پیشنهاد کاری مطرح میکنن.

نقطه ای که می تونم بهترین مسیر ها رو برای ادامه راهم انتخاب کنم و پیش بگیرم.

اما...

من خودم رو گم کردم.

گاهی دلم میخواد برگردم به همون ۱۰ سال تا دیگه فکر و دغدغه ی خیلی چیزا رو نداشته باشم.

گاهی هم دلم میخواد برم با تک تک آدم هایی که سال ها مجازی یا حقیقی زندگی کردم دوباره حرف بزنم و ازشون بپرسم من رو ندیدن؟ 

من واقعی رو...

اما روم نمیشه. درسته که دیگه اون آدم گوشه گیر و تنها و خجالتی گذشته نیستم! اما احساس می کنم الان وقتش نیست که کسی دنبال خودش پیش دیگران بگرده.

یه خانم ۲۶ونیم ساله کارهای مهم تری داره. آدم مهم تریه. مگه نه؟

تازه بعضی از اون آدم ها که روزگاری وقت داشتن تا نوشته هام رو بخونن و نظرشون رو بدن یا وقت داشتن باهام صحبت کنن دیگه الان خیلی افراد مهم و سر شلوغی شدن. طبیعیه که هر کسی زندگی خودش رو داره. اون ها هم مثل من حداقل ۹ سال رو پشت سر گذاشتن. 

دیگه نمی تونم طولانی مدت باهاشون صحبت کنم. 

اینجاس که من در عین گم شده بودن مجبورم خودم به تنهایی دنبال خودم بگردم احتمالا

زندگی عجیبه نه؟!

***************************

خدایا

ببخشید که فکر می کنم خودم کاره ای هستم تو تمام این لحظه ها و گذارها

ببخشید که فکر می کنم خودم دخیلم تو انتخاب ها

ببخشید که دیر دارم دنبال خودم می گردم

ببخشید که دیر فهمیدم امانتیت رو گم کردم

ببخشید که دارم وقت و عمری که بهم امانت دادی رو هدر میدم

ببخشید که اونجوری که می خوای نیستم

ببخشید بابت همه چی

و ممنون بابت همه چی

ممنون بابت همه این آدم ها

ممنون بابت همه لحظه ها و انتخاب ها

ممنون بابت تمام نقطه های عطف

ممنون بابت تمام پشتیبانی ها

ممنون بابت تمام تلنگر ها

ممنون بابت تمام تذکر ها

ممنون بابت تمام رفت و برگشت ها

ممنون بابت بودنت

-------------------------

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۳

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

********************************************************

و من بزرگ تر شده ام.

این را از مدل فکر کردن هایم، از فهمیدن هایم، از پاسخ های به دست آورده برای سوال های قدیمی ام، از بی تفاوت شدن نسبت به بعضی حوادث و بالا و پایین ها می فهمم.

بزرگ تر شدن درد جسمی دارد، درد روحی هم.

دیگر نه تنها از بعضی حرف ها عصبانی نمی شوم که مشتاقانه انتظارشان را می کشم و از نبودنشان مثل اسفند روی آتش.

بچه که بودم همیشه فکر می کردم باید زودتر به یک سری چیز ها برسم تا حالم خوب شود. البته حتما همه ی بچه ها همین طورند نهایتا چیزهایشان با هم فرق دارد. حالا که به بعضی رسیده ام می فهمم که باز هم این خواستن و انتظار ادامه دارد.

چون این دنیا خاصیتش این طور است. آن قدر توی کوره داغت می کند تا نرم شوی بعد با پتک توی سرت می کوبد و با چکش صاف کاری و ظریف کاری می کند تا بلکه به شکل و شمایل درستت برسی و آن وقت بروی. بروی آن جا که باید.

اما چه درد ها دارد با خودش...

قبل تر ها واقعا به این که جهاد اکبر چرا جهاد با نفس است انقدر توجه نمی کردم. یا شاید فهمش نمی کردم.

اما حالا فرق کرده. هر نعمتی از پس خودش جهاد و درگیری سنگین تری دارد. کشمکش ها بالاتر می گیرد. سخت تر می شود...

دل کندن، بی تفاوت شدن، راضی شدن، مطیع شدن، دست از اعتراض برداشتن، و همه ی کارهایی که باید بشود سخت تر است.

اینجا که با نگاه زنانه ایستاده ام و برانداز می کنم نمی فهمم سختی برای ما بیشتر است یا مردها. از نگاه من کندن از مال و اموال راحت تر است اما کنده شدن از آرزو ها، کنده شدن از خواسته های روحی، پا گذاشتن رو دوست داشتنی ها و خواستنی ها بسیار سخت...

هنوز هم مثل آن موقع ها می نویسم که خدا خواسته زن و مرد با هم طی طریق کنند. اصلا همه آدم ها با هم. مثل صفی باشند که یکدیگر را در خط نگه دارند یا مثل همپایی که پای محکم و قدم های تندش را کند می کند تا همسفرش عقب نماند تا هر طور شده او را با خودش ببرد. مثل آن ها که توی فیلم ها دارند یخ می زنند و یکی ضعیف تر و در شرف مرگ تر است و دیگری هر طور شده می خواهد او را مقاوم و بیدار نگه دارد.

اما یک فرق دارد فکرم با گذشته ها؛ حالا نمی دانم کجای کار این حرکت را می توانند به هم کمک کنند. بعضی درگیری های درونی را هیچ نمی شود در قالب کلمات در آورد و برای دیگران تفهیم کرد. حتی اگر آن دیگری همسر و همسفر باشد.

یک جاهایی واقعا خودت باید با خودت دست و پنجه نرم کنی و هی مبارزه کنی و هی زمین بخوری و بلند شی و کم نیاوری...

این موقع ها همزمانی جنگ درونی و تلاش بیرونی سخت تر هم می شود.

من و همه ی ما اگر نفهمیده باشیم هم دیر یا زود باید بفهمیم که برای آینده باید حال زندگی کنیم. باید حال بجنگیم. برای آینده ای که همواره می خواهیم برسد تا آرام شویم. تا به سر منزل مقصود برسیم. این را خدا خودش قرار داده.

گذاشته که راضی نشویم به این روزها... راضی نشویم به این کوچک ها.

یادمان برود سریع تشر می زند. تلنگر می زند. پتک می کوبد بر سرمان یا حرارتمان می دهد که با چکش های ظریفش خوابمان نرود...

من در این روزهای پر کردن 27 سالگی که ظاهرا تازگی ها آغاز شده به دنبال بیرون کشیدن خود حقیقی ام هستم. همان که سر کلاس ها می خواهم یاد بگیرم برای دیگران شکوفایش کنم. قبل از بچه های مردم این منم که باید تربیت شوم. حتی قبل از بچه های خودم...

گاهی به عبداللهی که حالا به زمان دنیایی یک سال و نیمی می شود تربیتش به خلیل خدا و همسرش سپرده شده حسودیم می شود...

فارغ از قید و بند این دنیا مربی خوب دارد و شاید هیچ نفهمد این چالش های درونی مرا...

گاهی فکر می کنم به این که واقعا دوست دارم چه کسی توانمندی هایم را ببیند و چه کسی حرف هایم را بشنود...؟ به این فکر می کنم که خوشحال می شوم یا ناراحت از این که حرف هایم را و حس هایم را تزریق کنم به همسرم یا شاید در آینده بچه هایم و آن ها بروند از زبان خودشان بر ملا کنند و آفرین بشنوند و موفق شوند...؟ عجیب است که آدم نیازهایی دارد و بعد باید خودش با دست خودش و اراده و انتخاب خودش آن ها را کنار بگذارد! رفت و آمد بین این که آفرین را فقط از خدا بشنوی یا مردم هم... این ها همان جاهایی است که باید تلاش کنی بزرگ شوی...

و چه فکر های دیگری که گاه و بیگاه ذهنم را اشغال می کنند...

خدا می داند کی چه کسی را چطور بزرگ کند... یکی را با ازدواج یکی را بدون آن، یکی را با بچه داری یکی را بدون آن، یکی را با تحصیل و شغل دیگری را بدون آن، یکی را با دادن نعمت، دیگری را با گرفتن...

به قول استاد هی می خواهد بگوید منو ببین! حواست به من باشه! بپا خدا رو! اتقوا الله...

حتما روزی بزرگ تر هم خواهم شد...

************************************

خدایا

ای خدای صبّار

ای خدای آرام و بری از تلاطم ها

ای خدای ابتلا دهنده

ای خدا آزمایش کننده

ای خدایی که بی نهایت تمام افکاری و از حد فهم من خارج

ای خدایی که نعمت می دهی یا نمی دهی با حکمت و هدف است

ای خدایی که رشد مرا می خواهی و رشد همه را و بزرگ شدنمان را

ای خدایی که آدم ها را به هم وصل می کنی تا بتوانند به هم برای حرکت سریع تر و بهتر و مطمئن تر کمک کنند

ای خدایی که تنهایی را قرار می دهی تا ما بیشتر وقت کنیم به خودمان و از پی آن به تو فکر کنیم و تو را در یابیم

ای خدایی که خواسته ها را قرار می دهی تا به خاطر تو از آن ها بگذریم تا بهترش را نصیبمان کنی چون تو را انتخاب کرده ایم

ای خدایی که بهانه قرار می دهی تا ما هر طور شده خوب شویم...

ای خدای من، خدا او، خدا همه...

ای خدای بزرگ و بزرگ کننده

ای پناه بی پناه ها و پناهگاه ترسیده ها...

ای آرامش گم شده ها

و ای قوت قلب آدم های مضطرب و ضعیف

ای خدای خالق کلمات و حروف

ای خدای خالق افکار و زبان

ای خدای دوست داشتنی ها

ای خدایی که می گذاری فکر کنیم مثلا یک گوشه ی کار هم به دست ماست...

ای خدایی که می گذاری فکر کنیم یک مالکیتی هم ما داریم و دلمان خوش باشد...

ای مهربان تر و مقتدر تر از تمام پدر های مقتدر مهربان ...

ای که اگر تمام واژه ها را بگذاریم کنار هم برای صدا کردنت و توصیف کردنت توان و عمر تمام می شود و واژه کم می آید و تو حتی اندکی توصیف نمی شوی و شیرینی صدا کردنت تمام نمی شود...

من از خشمت، از ناراحتی ات، از رها کردنت، از سنت استدراجت، از رو گرداندنت

و از خراب کردن و گم شدن و غرق شدن و تنها ماندن و اشتباه کردن و ناقص ماندن و دیگران را هم با خود به تباهی کشاندن و....

می ترسم!

نه بگویم نمی دهی اما دلم گرم می شود به تکرار و خواستن این که خودت پای آمدن بده، قدرت جنگیدن بده، استاد بده، قوت روح بده، صحت جسم بده.

خودت مثل بازی ها در این راه مستقیم امکانات سرعت گرفتن بده... 

سرعت برگشتن از خطا و استقامت در دوباره سقوط نکردن بده...

دغدغه ها و انگیزه هایی بده که از خود دانی ام فارغ شوم... از خواسته های سطحی و ناراحتی های بیخودم رها شوم...

من خواستار آن بزرگ شدنی هستم که مرا به تو برساند

و نه من تنها را که با همسرم، با خانواده ام، با دوستانم، با استادانم، با همکارانم، با شاگردانم، با هم فکر هایم، با همسایه ها و هم محلی ها و هم شهری هایم...

شاید بهتر باشد بگویم مرا با آن ها راهی کن بیایم جلو، بیایم بالا...

من می خواهم آن بنده ی مطیعت باشم، آن بنده که تنبیهش کنی هم بیشتر عاشقت شود و عشقت را فریاد بزند. آن بنده که خودش را همه از تو ببیند، نه این که برای خودش از طرف خودش خواسته ای داشته باشد. 

من می خواهم تجلی معنای اسمم را و شبیه شدن به مریم مقدسی را که الگویش کردی... 

راستش از وقتی روایت انسان را گذاشتی سر راه زندگی ام، می خواهم شبیه شدن به تمام آن مومنین مقاوم را که برای خوشحالیت و برای رضایتت و برای آماده کردن دنیایی که پذیرش داشته باشد نسبت به کلمات مقدس و عظیمت سختی می کشیدند و حالشان خوب بود و امید داشتند به عنایت و نگاه تو. می خواهم شبیه مادر مریم باشم برای خواستن از ته دل فرزندی که خادم کلماتت باشد...

من آرزو دارم و می خواهم آن باشم که تو می خواهی...

هر چند واژه ها باز هم خودمحوری ام را به رخ می کشند...

-----------------------------

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۲ ، ۱۷:۱۹