به نام خدا
سلام
***********************************
ترتیب خوندن من او، ارمیا، بیوتن و حالا هم قیدار
دلچسب بود
نقطه ی مشترک همه شون
ترسیم یه جوانمرده
قصه، قصه ی مرید و مراده
حالا این مراد میتونه درویش مصطفا باشه میتونه داش سهراب یا آسید گلپا
جوان مرد میتونه همون نعشی باشه که زودتر از قیدار تو اب پرید
درک و فهم و بزرگی روح و پاکی ادما به ظاهرشون نیست
به قول قیدار سیاه و سفیدها از رنگی ها بهترن.
من حاضرم دوباره و سه باره این کتابا رو بخونم. مثل من او
اگه بگن رمان خوب معرفی کن هم اینا رو معرفی میکنم.
چون معتقدم اگه خواستی غرق بشی تو زندگی کسی
باید بالا و پایین ببینی
این که همه چی عالی باشه یا همه چی داغون واقعیت زندگی نیست.
کتاب باید جوری باشه که هر بار خوندی یه چیز جدید دستت بیاد.
************************************
بنی هندل زار می زنند. روضه را همه متوجه می شوند. برهانیِ واعظ که نشسته است کنارِ قیدار، خنده اش را می خورد، چون قیدار هم گریه می کند. قیدار صلواتی از جمع می گیرد و شلتون را از فیلتر پایین می آورد. به برهانیِ واعظ می گوید:
به پله ی اولِ منبر اگر کسی برسد، دیگر از فیلترِ هوای ماک هم پایین نمی آید... این توفیرِ منبرِ مسجد است با چارپایه ی حسینیه... سست هم باشی، منبر خودش قرص است، نگه ت می دارد؛ قرص هم باشی، چارپایه اما سست است، می اندازدت... رو همین حساب، تو کارِ ما، چارپایه به زِ منبر است!
ص234
******************
خدایا به امید تو...!