بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
*****************************************
اومده بودم بنویسم
یعنی نوشتم هم...
اما نمیدونم چرا نشد که منتشرش کنم.
ادم وقتی مدت ها ننویسه و نخونه انگار که لکنت می گیره
گیج میزنه
حرفا تو گلوش گیر می کنه و منایی میشه واسه خودش
این جا توی این ذهن شلوغ و پلوغ و در هم بر هم
هزار جور فکر و خیال هست.
هر فکری گردن دراز می کنه تا خودی نشون بده و عرض اندامی کنه که شاید قسمتش بشه و بیاد بیرون..
رها شه از اون جای تنگ تاریک...
یه خورده که دقت کنی لای همین حروف می بینیشون...
فی از سر فیلم کنده شده
و
با از وسطای آبادان
ع از وسط اسم کتاب متورق (تورق شده) "اعتقاد ما" می پره
و
ذکر از پرونده ی باز تکلیف تفسیر قد علم کرده
بماند که آش درهمی از امتحانات مونده که معلوم نیست تا چند روز دیگه چی ازش باقی می مونه
حرف ها و فکر ها از حبس شدن بدشون میاد
مثل خود ادم ها
رهایی آرزوی هر موجودیه حتما
مهم اینه که اسیر چی باشی و چه ازادی بخوای
من میگم ادم به نوشتن احتیاج داره
اما نه هر نوشتنی
بعضی نوشته ها فقط مال سطل زباله ن
اما یه سری نوشته ها قید و بندو از پات بر میدارن که بتونی بپری
بتونی رشد کنی
و یواش یواش بقیه رو هم رشد بدی
مثل همون ادمایی که اقای عین صاد می گفتن...
همونا که وقتی بزرگ تر شدن و قد کشیدن عشقشون به همه ی هستی اون قدر زیاد میشه که اصلا نمی تونن بقیه رو رها کنن برن...
اونا پاشون به بقیه بسته س...
برای رهایی باید بقیه رو هم رها کنن...
فکر کنین شبیه یه مثلث که راسش بالاس سمت آسمون
اون ادمای رشد کرده ی همواره در حال رشد اون نوک مثلثن...
بعد پاهاشون بسته س به یه سری ادم از خودشون پایین تر
اونا به یه تعداد بیشتر پایین تر...
تا....
می رسیم به یه جایی که میلیون ها پاشون اسیر دنیا س...
همه برای رهایی نیاز دارن که قبلی ها رو آزاد کنن
البته این دید منه... اونا واسه نفع شخصی نمیرن حتما
اونا میدونن که همه چیز اون بالاس و برای همه س...
همه ای که نیاز دارن تا به یاد بیارن...
-----------------------
این ذهن آشفته رو ببخشین...
*********************
خدایا به امید تو...!