بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
*****************************
مرگ-زندگی
پیری-جوانی
ناتوانی-قدرتمندی
افول-اوج
و متضادهای دیگری از این دست...
قصهی زندگی دنیای مادی؛ قصه حیات جسمانی
رشد درد دارد، ترس دارد، سختی دارد، بالا و پایین دارد، غم و شادی دارد، تنهایی دارد، فشار دارد، رهایی دارد. اصلا همه چیز را با هم دارد.
چه مسیر را خودمان برویم با پای خودمان _یعنی اراده خودمان_، چه به زور و تشویق و تنبیه و ... یک جاهایی بالاخره دارو هم لازم داریم برای خوبتر شدن.این که دارو چه باشد اما بستگی به وابستگی های خودمان دارد.
یک نفر دارویش در خودش و تغییرات خودش است و دیگری در دیگران و تغییرات دیگران.
یک نفر مریضی و پیری و مرگ خودش مایه رشدش هست و یک نفر ابتلائاتش به دیگران وابسته است.
یک مسیرهایی البته برای همه طی می شود. مثلا قد کشیدن، توانمند شدن، دندان شیری تبدیل به دندان اصلی شدن... بعدش هم کم کم طی سراشیبی کردن؛ به سفید شدن تک به تک موها و چین و چروک های صورت و خمیده شدن و...
*****************
این ها را گفتم که چه؟
که بگویم قبل تر فکر می کردم فقط از سفید شدن موی عزیزانم می ترسم و غصه دار... اما حالا از چیزهایی بیشتری می ترسم...
بعضی حرف ها گفتن و نوشتنش خوب نیست... حقیقتی است که هیچ کس دوست ندارد حتی به آن فکر کند.
مثل مرگ؛ نه از جنس مرگ خود ها! از جنس مرگ عزیزان.
نه گمان کنید ندانم مرگ پایان زندگی نیست و آن دنیا هست و اتفاقا ارواح مومنین آزاد می شوند از قید و بند جسم و رشدشان بیشتر می شود و دستشان بازتر... نه. این ها را خوب می دانم.
اما آدم هیچ وقت دوست ندارد ببیند دیگران جلوی چشمش پیر می شوند... شکسته می شوند... دستانشان به لرزه می افتد و پاهایشان ناتوان.
خصوصا اگر آن دیگران عزیز باشند...
خصوصا تر اگر پدر و مادر باشند...
حالا اگر دیدی، و نتوانستی کاری کنی، و ترس بر تو غلبه کرد و حس خسران از همین لحظه گلویت را گرفت و نفس کشیدنت را سخت کرد... آن وقت از آن وقت هاست که رشد دارد به تو فشار میآورد...
همهی آدمها این طورند که از یک سری ها کوچکترند و از یک سری ها بزرگتر. همه غم زیاد می بینند در نوِع خودشان؛ غم از دست دادن عزیز.
اما بعضی وقت ها خیال می کنم هر چقدر کوچکتر باشی بیشتر غم می بینی...
در این چند سال اخیر که بزرگتر شده ام احساس می کنم ناگهان حجم زیادی از غم مواجهه با مرگ عزیز را پیش رو دارم.
کوچکتر که بودم مرگ ها از هم دورتر بودند شاید... یا فهم من از زمان فرق داشت یا دردشان سبک تر بود. اما حالا قصه یک جور دیگر جلوه می کند.
حالا اما می توانم بنشینم و در خواب یا در بیداری پدر و مادرم را ببینم که دیگر مثل قبل نیستند... و هر چند آرزوی طول عمرشان را دارم اما ندای مرگ چندان برایشان دور نیست... و گاهی شاید هم بیشتر از گاهی نهیب می زنند که رفتنی هستند و شاید این آخرین خداحافظی باشد... دست های لرزانشان، پشت خمیده شان، دردهای کم و زیادشان، فراموشی هایشان، نگرانی هایشان، درخواست هایشان برای تصویربرداری و عکسهای مناسب مجلس ختم و ...
همه و همه غمی است سنگین که قلبم را می فشرد...
انگار ناگهان چشم باز کرده ام و همه ی این ها را دیده ام... و از رسیدن آن لحظه بیش از اندازه می ترسم... چنان که دعا می کنم از عمرم کاسته شود و به عمر آن ها افزوده اما من به آن لحظه ی صعب نرسم...
...
***********************
الله جان
کاش که توان مواجهه و عبور با موفقیت از ابتلائات را داشته باشیم...
و ظرف وجودیمان را با توانمان رشد بدهی...
و درک و معرفتمان را بالا ببری...
------------
خدایا به امید تو...!