شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها
۱۴فروردين

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

*****************************

مرگ-زندگی

پیری-جوانی

ناتوانی-قدرتمندی

افول-اوج

و متضادهای دیگری از این دست...

قصه‌ی زندگی دنیای مادی؛ قصه حیات جسمانی

رشد درد دارد، ترس دارد، سختی دارد، بالا و پایین دارد، غم و شادی دارد، تنهایی دارد، فشار دارد، رهایی دارد. اصلا همه چیز را با هم دارد.

چه مسیر را خودمان برویم با پای خودمان _یعنی اراده خودمان_، چه به زور و تشویق و تنبیه و ... یک جاهایی بالاخره دارو هم لازم داریم برای خوب‌تر شدن.این که دارو چه باشد اما بستگی به وابستگی های خودمان دارد.

یک نفر دارویش در خودش و تغییرات خودش است و دیگری در دیگران و تغییرات دیگران.

یک نفر مریضی و پیری و مرگ خودش مایه رشدش هست و یک نفر ابتلائاتش به دیگران وابسته است.

یک مسیرهایی البته برای همه طی می شود. مثلا قد کشیدن، توانمند شدن، دندان شیری تبدیل به دندان اصلی شدن... بعدش هم کم کم طی سراشیبی کردن؛ به سفید شدن تک به تک موها و چین و چروک های صورت و خمیده شدن و...

*****************

این ها را گفتم که چه؟

که بگویم قبل تر فکر می کردم فقط از سفید شدن موی عزیزانم می ترسم و غصه دار... اما حالا از چیزهایی بیشتری می ترسم...

بعضی حرف ها گفتن و نوشتنش خوب نیست... حقیقتی است که هیچ کس دوست ندارد حتی به آن فکر کند. 

مثل مرگ؛ نه از جنس مرگ خود ها! از جنس مرگ عزیزان.

نه گمان کنید ندانم مرگ پایان زندگی نیست و آن دنیا هست و اتفاقا ارواح مومنین آزاد می شوند از قید و بند جسم و رشدشان بیشتر می شود و دستشان بازتر... نه. این ها را خوب می دانم.

اما آدم هیچ وقت دوست ندارد ببیند دیگران جلوی چشمش پیر می شوند... شکسته می شوند... دستانشان به لرزه می افتد و پاهایشان ناتوان.

خصوصا اگر آن دیگران عزیز باشند...

خصوصا تر اگر پدر و مادر باشند...

حالا اگر دیدی، و نتوانستی کاری کنی، و ترس بر تو غلبه کرد و حس خسران از همین لحظه گلویت را گرفت و نفس کشیدنت را سخت کرد... آن وقت از آن وقت هاست که رشد دارد به تو فشار می‌آورد...

همه‌ی آدم‌ها این طورند که از یک سری ها کوچکترند و از یک سری ها بزرگتر. همه غم زیاد می بینند در نوِع خودشان؛ غم از دست دادن عزیز. 

اما بعضی وقت ها خیال می کنم هر چقدر کوچکتر باشی بیشتر غم می بینی... 

در این چند سال اخیر که بزرگتر شده ام احساس می کنم ناگهان حجم زیادی از غم مواجهه با مرگ عزیز را پیش رو دارم.

کوچکتر که بودم مرگ ها از هم دورتر بودند شاید... یا فهم من از زمان فرق داشت یا دردشان سبک تر بود. اما حالا قصه یک جور دیگر جلوه می کند.

حالا اما می توانم بنشینم و در خواب یا در بیداری پدر و مادرم را ببینم که دیگر مثل قبل نیستند... و هر چند آرزوی طول عمرشان را دارم اما ندای مرگ چندان برایشان دور نیست... و گاهی شاید هم بیشتر از گاهی نهیب می زنند که رفتنی هستند و شاید این آخرین خداحافظی باشد... دست های لرزانشان، پشت خمیده شان، دردهای کم و زیادشان، فراموشی هایشان، نگرانی هایشان، درخواست هایشان برای تصویربرداری و عکس‌های مناسب مجلس ختم و ...

همه و همه غمی است سنگین که قلبم را می فشرد...

انگار ناگهان چشم باز کرده ام و همه ی این ها را دیده ام... و از رسیدن آن لحظه بیش از اندازه می ترسم... چنان که دعا می کنم از عمرم کاسته شود و به عمر آن ها افزوده اما من به آن لحظه ی صعب نرسم... 

...

***********************

الله جان

کاش که توان مواجهه و عبور با موفقیت از ابتلائات را داشته باشیم...

و ظرف وجودیمان را با توانمان رشد بدهی...

و درک و معرفتمان را بالا ببری...

------------

خدایا به امید تو...!

۱۱آذر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

************************************************

می تونم ماشین حساب رو بذارم جلوم و حساب کنم از هر کدوم از اتفاقات زندگی چند تا 365 روز گذشته.

مثلا... حدود 6 تا 365 روز قبل بوده که به زندگی جمعی جدیدم بله گفتم.

اره خب میشه این کارا رو کرد. اما شاید کار بیهوده باشه از جهاتی. چون ملائکه ی مربوطه زحمتشو می کشن و به دقت محاسبات لازم رو انجام میدن.

و من به جای این کارها 359 روز اخیر رو بررسی کنم...

1 آذر 1400

تا الان

اون قدر اتفاقات متفاوت و عجیب و مهمی افتاده که حتی نمی تونم دونه دونه بشمرشون!

اولین های زیادی رو تجربه کردم.

اولین تجربه نصفه نیمه ی مادری

اولین تجربه از دست دادن فرزند

اولین تجربه های نو معلمی

اولین حج و البته تنها حج واقعا واجب زندگی _شاید_

و کلی اولین های ریز و درشت که حتی ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه اتفاق افتادن.

************************************************

خدایا شکرت...

۳۱فروردين

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

*********************************

انسان بالفطره اجتماعیه و برای رشدش نیاز به اجتماع داره.

نه که بخوام بگم اگه از بدو تولدش هیچ آدمی نبینه رشد نمیکنه... نه!

به هر حال یه روندی رو طی میکنه که البته شاید با عینک روسو بتونیم بگیم دست نخورده و بکر و سالم به اونجا که باید میرسه.

ولی اثر اجتماع، اثر ارتباط، اثر باقی آدم ها روی رشدش و خودش و روحش خیلی زیاده.

میشه یه نفر یکهو از یه جایی سر و کله ش پیدا بشه و باعث و بانی کلی تحولات تو وجودش بشه.

میگم میشه چون تجربه کردم. 

چون من حالا بعد از شاید دو سال می فهمم که بعضی نگاه هام عوض شده.

البته واقعیت اینه که انسان و زندگی انسانی انقد پیچیده س که نمیتونی قسم بخوری این تغییر و تحوله، الا و لابد نتیجه رفت و آمد با فلان آدم خاص یا خوندن بهمان کتاب و... است.

اما خب احتمالش رو میشه داد. و شناسایی و فهمیدنش چرا مهمه؟ چون میتونی ادامه ش بدی، چون میتونی بابتش شکرگزار باشی، چون میتونی بیشتر قدرشو بدونی...

به قول حاج اقای ناصری، القصه آقا...

زمین چرخید و چرخید و چرخید تا رسید به اینجا. این لحظه که الان من روش وایسادم.

تا اینجا که چرخید چه چیزایی رو گذروند؟ کیا رو دید؟ خسته نشد...؟ نظم گردشش به هم نریخت...؟

عالم یه نظم خاصی داره. یه نظمی که قبل تر ها بهش توجه نکرده بودم. 

ربطش به حرف قبلیم اینه که نگاه اون آدم یا آدم ها باعث شده متوجه این قصه بشم.

قصه نظم عجیب عالم 

من با تماااام بی نظمیم، بخوامم نمیتونم به همش بزنم.

ماه به یه دقتی تو مدار خودش با زمان مشخص هم به دور خودش میچرخه هم زمین و هر دو با هم به دور خورشید

و احتمالا همه منظومه شمسی به دور یک چیز دیگه... (نه مخم میکشه نه علمم نه عقلم...)

این زمین به این عظمت در برابر قد و قواره من که وقتی روش می ایستم فکر میکنم صافه، می چرخه و می چرخه و من نمیفتم...

و جعلنا الارض مهادا...

من که هر کار میخوام میکنم و هر طور که میخوام زندگی میکنم (مثلا!) هیچ کار این عالمو به هم نمیریزم.

همه چیز طبق زمان بندی مشخص پیش میره.

هر کسی سر موقع مشخصش تو جای تعیین شده ش میاد و بعد هم سر همون زمانی که بهش میگن اجل میره و تمام!

بازم زندگی جریان داره.

بازم مخلوقات در کارند. 

در کار عبادت رب الارباب...

همین که من خلاف جهت همه عالم درست بندگی نمیکنم یعنی این نظم فوق العاده س که با بی نظمی من خراب نمیشه

اینو با یه سیستم و سازمان انسانی مقایسه کنی میفهمی چی میگم...

دیگه بیشتر از این ذهنم توانایی تجزیه تحلیل نداره... پس شما رو با این افکار تنها میذارم...

*************************************

زیرنویس 1: 

آقای قاسمیان میگفتن یک ساعت بشینین تو خلوت خودتون و یه مستند از طبیعت مثلا بذارین و تمام لحظات دیدنش هی بگین سبحان الله، الله اکبر، لا حول و لا قوة الا بالله...

بعد یه ساعت دریچه های جدیدی به روتون باز میشه

اینو به عنوان آموزش تفکر صحیح میگفتن.

از همون روش فکر کردن ها و مدل فکر کردن هاست که جناب همسر از فلسفه صدرایی یادش گرفته بودن و بهش میگفتن تفکر حِکمی...

زیرنویس 2:

بعضی از این فکرا نتیجه سخنرانی های آقای نورانی هست.

گفتم اسم بیارم که بدونین آدم ها میتونن رو تغییر نگرش اثر داشته باشن...

زیرنویس 3:

فکر میکنم که خدا گذاشته ما خیال کنیم کاملا داریم خودکفا و مختار عمل میکنیم و همه چیزو خودمون میفهمیم و خودمون رشد میکنیم و خودمون تربیت میکنیم و ...

مثل بزرگترا که میذارن بچه ها فکر کنن خودشون برنده شدن!

خب اینجوری ببینیم، هیچ کدوم ادما الکی با هم برخورد نمیکنن. الکی یه فکر به ذهن آدم نمیرسه

الکی یه آیه به گوش آدم نمیخوره.

الکی یه شب آدم تنها نمیشه.

و 

و

و

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

*******************

خدایا

به حق این شب های ماه رمضانت

که گفتی من خودم خطاب میکنم به بنده هام

بیا و ما رو یه جوری پاک کن که به ذات فطرت پاکمون برگردیم

یه جوری که نگاهمون درست شه

فکرمون درست شه

حس هامون درست شه

خلاصه ما رو یه بازیابی کارخونه ای بکن...

الله جان...

ما حافظه مون مثل واتس‌اپ میمونه... بعد چند روز دیگه قابلیت برگشت دانلود و اینا نداره

خودت هر روز یه تلنگر جدید و یه فهم جدید و یه معرفت بیشتر و یه ظرف بزرگتر و یه حال بهتر و یه جای نزدیک تر به خودت نصیبمون کن...

و البته زبان شکر هم بهمون بده...

----------------

خدایا به امید تو...!

۲۱دی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

***********************************************

یه موقع هایی پیش میاد آدم هی فکر میکنه.

فکر های درهم و برهم

بی سر و ته

حتی شاید نا مربوط به هم

بعد برای این که یه مقدار اوضاعو سامون بده، همه رو میریزه رو کاغذ.

من الان دقیقا تو همین وضعم...

خب باید بگم با تمام بدی های ریز و درشت کرونا، و با تمام سختی هاش، خوبی هم کم نداشت.

فرصت تنها بودن

فرصت فکر کردن

فرصت شمارش نعمت ها

توجه به مرگ

تمرکز بر توانمندی ها

فرصت ترک عادت

و شاید کلی خوبی دیگه که از توجه من یا علم من خارج باشه

مجموعه عناوین ذهن آشفته

این هم بخشی از نتایج همه این مدته...

10-11 ماه مدت کمی نیست اصلا...

و جالبه که همه این ها با هر تلنگر داره تشدید هم میشه...

-------------------------------------------------

من فکر میکنم؛

به این که مرگ نعمته.

و چجوری، کی و کجا مردن روزی

جسم مادی اقتضا میکنه که همه آدم ها حداقل یه بخش های ساده و تکراری تو زندگیاشون داشته باشن.

مثل خوابیدن، خوردن، لباس پوشیدن، حرف زدن، حمام و دستشویی رفتن، حتی خمیازه کشیدن و پلک زدن

باقیشم هر کسی متناسب با شرایط خودش و زندگیش و اختیار و اراده و تمایلات و علایق و ... انتخاب میکنه.

که میتونه اون ها هم به دلایلی یکسان و مشترک باشه.

مثل زندگی صنعتی!

اما خب از اول قرار نبوده این طوری باشه.

یعنی قرار بوده این جسم مادی فقط یه ابزار بشه واسه این که روح بتونه بهتر خودشو بروز بده و رشد کنه.

یعنی به حساب هرم مازلو هم که بگیریم بالاخره عبور از مرحله اولیات مطرحه! 

قرار بوده انسان بشه خلیفه خدا در زمین!

و برای همینم خلق شده. و تربیت شده و بهش فرصت دادن

خدا از سر مهربونی و لطفش این فرصت رو داده که انسان ها چیزی فراتر از باقی موجودات درک کنن و بفهمن. 

لازمه ی این درک و فهم و رشد و حرکت هم اطاعت از ولی خدا بوده که دستوراتش تمام و کمال از طرف خداست.

یعنی فکر که بکنیم، خدا نگفته خودتون برین امتحان کنین و بفهمین چه خبره و چی کار باید بکنین.

راه بلد فرستاده، برنامه داده، مراتبو نشون داده و...

بعد خب از اون جایی که بازگشت همه به سوی خودشه چه بخوایم و چه نخوایم

حتی تو این فرایند حرکت بازگشت اختیاری هم کمک کرده.

ولی امان از دشمن! داخلی و خارجی (نفس و شیطان!)

یعنی اصن تمام ادیان و ادوار رو هم که بذاریم کنار و همین اسلام خودمونو نگاه کنیم

خدا یه جوری برنامه داده که من از همون سطحی ترین و مشترک ترین کارهای زندگی مادی و همون نیازهای اولیه پله بسازم برم بالا!

واقعا وقتی فکر میکنم مخم سوت میکشه.

یعنی اینجاس که میرسم به این نکته: که چرا من یه عمری اینجوری زندگی کردم؟! 

یعنی اصن ادعیه و اذکار مستحبی رو هم که بذارم کنار، همین نیت! چه کارا که نمیکنه...

حالا واقعیتشو بخوام بگم مدتی تمرکز رو دیدگاه دکتر باقری، منو به یقین رسونده که هیشکی جز خود خدا نمیتونه یه برنامه جامع و کامل بده.

منظورم اینه که تازه دکتر باقری که این همه سال تلاش کرده و به نسبت بقیه سعی کرده عملیاتی تر حرف بزنه و به لحاظ مبانی هم سعی کرده کامل باشه بازم نمیشه همه حرفاشو با هم جمع کرد یه جوری که تربیت کامل شه...

خدا یه جوری همه چی رو تنظیم کرده که هم وظیفه فردی داریم و رشد فردی میکنیم هم در همون حالت رشد اجتماعی داریم و رشد اجتماعی میدیم! 

اصن یه طوری که هم نیاز جسمی برطرف میشه هم نیاز روحی. هم کار آدم راه میفته هم حرکت صعودیش برقراره.

خیلی عجیبه واقعا

یه جوریه که هم فهمیدنش برام سخته هم توضیح دادنش

خلاصه که هر چی بیشتر فکر میکنم احساس میکنم انتقال گزینشی دین و نصفه کاره اموزش دادنش (واجبات بدون مستحبات و...) وضع رو بدتر میکنه.

از اون طرف هم اینو میفهمم که علم ولی خدا نسبت به آدما و تواناییشون نسبت به انتخاب محتوا و روش و ابزار و محیط مناسب و متناسب با مخاطب حسابی با انتقال دادن دین توسط آدمای معمولی تر فرق داره.

یعنی به واقع هر چی میکشیم از زمان غیبته...

همه ش به این فکر میکنم وقتی نمیتونم بفهمم چه کاری هست که اختصاصا من باید انجام بدم و جای منه، اگه دسترسی به امام بود حتما میگفتن بهم...

یه چیز دیگه هم هست... به این فکر میکنم برای اثرگذار بودن باید چی کار کرد... یه نگاهش که شاید کوچیکترین حدش باشه نیت های بزرگ کردنه. مثلا وقتی میخوام دعایی بخونم تعداد شرکا و قدشونو بالا ببرم... از مخلوقاتِ عوالم مختلف بگیرم تا آدم های روی زمین و... یا مثلا وقتی میخوام غذا درست کنم هم تو نیتش همه رو شریک کنم هم تو اثرش نسل آینده رو دخالت بدم. اینم یه مدلیه برای خودش حتما. اما این که غیر از نیت چه کارای میشه کرد رو نمیدونم.

انقد میفهمم که یه چیزایی موهبتیه. مثلا این که ادم حرفش، راه رفتنش، نگاهش، خلاصه هر لحظه زندگیش اثر مثبت داشته باشه واسه بقیه. مثلا میشه که خدا زمان مرگ یه آدمو جوری قرار بده که با مرگش کلی آدم هدایت بشن... یا لااقل یه تنبه و تذکر و تلنگری براشون ایجاد بشه...

قصه عجیبیه...

**********************

خداجونم؛

یه چیزای از حد فهم من خارجه. خودت یه جوری حالیمون کن که بفهمیم.. 

یه چیزایی روزیه. مثل این که آدم تو چه ایامی زمان مرگش برسه که براش چه روضه ای بخونن...

مثل این که تو چه موقعیت جسمی و مکانی روح از بدن جدا بشه... 

پس خوش روزی قرارمون بده. خودمون و خانواده مون و دوستا و آشناهامونو، نسل و ذریه مونو، حق دارانمونو، و....

خدایا...

مرگمونو با عاقبت بخیری قرار بده... با حالتی که همه بگن خیلی خوب بود... بگن ما که جز خیر چیزی ازش ندیدیم...

ما رو به درد بخور قرار بده... وجودمونو پر برکت کن...

از سردگمی نجاتمون بده...

یه دعا هم تقلیدی ازت میخوابم... تبعیتی...

أَللّهمَّ عرِّفْنِی نَفْسَکَ، فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ،

أَللّهمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ،

أَللّهمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی،

أَللّهمَّ لاَ تُمِتْنِی مِیتَةً جَاهِلِیَّةً، وَلاَ تُزِغْ قَلْبِی بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنِی،

أَللّهمَّ فَکَمَا هَدَیْتَنِی لِوَلاَیَةِ مَنْ فَرَضْتَ عَلَیَّ طَاعَتَهُ مِنْ وُلاَةَ أَمْرِکَ بَعْدَ رَسُولِکَ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَآلِهِ حَتَّىٰ وَالَیْتُ وُلاَةَ أَمْرِکَ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ ٱبْنَ أَبِی طَالِبٍ وَالْحَسَنَ وَالْحُسَیْنَ وَعَلِیّاً وَمُحَمَّداً وَجَعْفَراً وَمُوسَىٰ وَعَلِیّاً وَمُحَمَّداً وَعَلِیّاً وَالْحَسَنَ وَالْحُجَّةَ الْقَائِمَ الْمَهْدِیَّ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِمْ أَجْمَعِینَ.

----------------------

خدایا به امید تو...! 

۲۸آذر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

***********************

صبح جمعه هاى پاییزى

براى من تداعى کننده یه حس خوب و خاطره خوشه...

حس خوب شنیدن صداى دعاى ندبه

همراه با زمزمه هاى مادر

و برخورد دونه هاى انار با کاسه

تک چراغ روشن اتاق 

و منِ خواب و بیدار و نیمه هشیار...

احساسى ژرف که خلا نبودش رو تو خونه مون حس مى کنم...

یه جایى از وجودم بهم میگه خواب جمعه صبح ها رو گذاشتن که از این حال و هواى خوب و شیرین دور بشیم...

انگار که بدونن این حس هاى خوب یه روزى کار خودشونو مى کنن...

مثل حس خوش شب هاى قدر کودکى حتى وقتى خواب بودى توى مسجد...

مثل بوى اسفند روضه...

*********************

خداجان...

به وقت مادرى یادم بنداز که این حس هاى خوب اکثرش دست منه...

و کمک کن خاطرات و حال خوشى براى اطرافیانم رقم بزنم...

خاطرات خوش با عطر خودت و یاد حجتت و نواهایى از جنس ملکوت

اى خداى دوست داشتنىِ من...

جنس تو شدن و جنس تو کردن، براى منِ کوچولوى ندانم کار، سخته

اما تو بخواى همه چى سر جاى خودش قرار مى گیره

تو که بگى "کُن، َفیَکون"...

- - - - - - - - - -

خدایا به امید تو...!

۲۵مهر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

***************************************

حضرت رسول

حضرت امیر

حضرت سیدالشهدا

حضرت رضا

حضرت حجت

سلام الله و صلواته علیهم اجمعین...

.

.

.

نمیدونم کودکی های عجین با این اسامی مبارک رو باید مدیون چه کسی بدونم دقیقا...

مدیون مادربزرگی که جز یک عکس و چند خاطره سهمی از دیدنشون نداشتم اما میدونم که صبح هاشون رو با قران خواندن و دعاهاشون شروع میکردن

یا پدر عزیز تر از جانی که بسته به موقعیت برام و برامون از حضرات معصومین می گفتن و دلمونو روشن می کردن به نامشون...

و لحظاتی رو برامون خلق کردن با زیارت امین الله و زیارت آل یاسین و زیارت وارث

یا مدیون انسان های بزرگی که تلاش کردن مظلومیت شیعه کم بشه...

این اثر شگرف انسان ها بر هم... بر سرنوشت هم... بر علایق هم... بر آینده هم...

****************

خدایا...

من کجای این سلسله اثرگذار تاریخی هستم...؟

آیندگان از من چه یادی خواهند کرد...؟

براشون خیر رقم زدم یا شر...؟

من حب براشون به ارث گذاشتم یا بغض...؟

خداجان..

امروز اخرین 28م ماه صفر قرن 14 شمسیه...

و فقط تویی که میدونی عمرم به چقدر بعد از این ها کفاف میده...

من از لغن و نفرین آیندگان می ترسم...

و از اثر سوءی که خواسته یا ناخواسته براشون رقم زده باشم...

خدایا...

من از تو میخوام به حق امروز که روز شهادت عزیزترین انسان ها نزد خودته...

آیندگان از نسل من و اون ها که اثری براشون داشتم و یا دارم

محب حضرات معصومین و شیعه واقعی قرار بدی...

اون طور که حقشه...

و آثار سوء از سمت من رو از اون ها دفع کنی...

ای خدای غفار تواب...

----------------

خدایا به امید تو...!

۱۴مهر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

******************************************

همیشه وقتی از یک غرق شیرین یا تلخ بیرون میام احساس میکنم باید بنویسم.

یعنی فکر کنم همه ی آدم ها وقتی مدت زمانی رو صرف خوندن یک داستان یا شعر می کنن بعدش احساس میکنن که شاعر شدن یا نویسنده. 

(خب تو انیمیشن بابالنگ دراز بود که اولین داستانش با این اتهام رد شد که مجموعه ای از کتاب هاییه که خونده نه نگارش تازه و افکار یک نویسنده... و این حکما نشون میده که وقتی کتاب میخونی و از توش بیرون میای قطعا نمیتونی نویسنده ای واقعی باشی!)

و لازم است اینجا به جمله ای که دقیقا به یادش دارم و تو دفترم نوشتمش اشاره کنم:
« بدان که کتاب، دریایی ست، و نوجوانِ اسیرِ کتاب، به دریا زده ای ناآشنا با شنا. تو، بی شک، غرق خواهی شد.
غرقی است شیرین؛ شیرین ترین غرق... اگر مقدر شود.
هنوز بر ساحل ایستاده و از "غرقِ شیرین" سخن می گویی، هنوز شوری و تلخی دریا را نچشیده ای و خوفِ فرو رفتن را حس نکرده ای.
...
محمد نشست، ایستاد و گفت: به حرمت عشقی که به دانستن دارم بگذار این شوری، تلخی و خوف را حس کنم پدر؛ خواهش می کنم!
هیچ پدری به چنین خواهشی پاسخ مثبت نمی دهد؛ من نیز...»

-------------------------------

من عادت کردم غرق بشم...

توی کتاب ها...

توی انیمیشن ها و بعضی فیلم ها...

توی نمایشنامه های رادیویی گذشته حتی...

خوب یا بدش رو نمیدونم.

حتما که میتونم بدی هاش رو بشمرم.

از شدت بیرون نیومدنم، از شدت هم ذات یا شایدم همزاد پنداریم، از این که تا پایانش نمیتونم ذهنمو جمع کنم و ...

یعنی یک بار داشتم فکر میکردم برای هر کسی مخدر خاص خودش وجود داره... و شاید این ها هم مخدر هایی باشن...

حالا باید بگم که این دو روز نشد که از دزیره دست بکشم. 

البته واقعا به عنوان کتاب عاشقانه بهش نگاه نکردم. هر چند که میشد معرفی کتاب رو بپذیرم که داستانی تاریخی-عاشقانه است. 

اما من تو این کتاب با سال های تغییر و تحول فرانسه و اروپا نوجوانی که طی این چند سال رشد کرد سر و کار داشتم. 

تغییرات جامعه شناختی، دینی، سیاسی، فرهنگی عجیب بودن.

نوساناتشون، خواسته هاشون، تلاش هاشون، آرزوهاشون

تاریخ همواره در حال تکرار بوده...

مردم فطرت های مشترکی دارند اما برای پاسخ به نیازهاشون راه های متفاوتی سر راهشون خواسته یا ناخواسته قرار گرفته

و این ها واقعا عجیبه.

و تامل برانگیز

و من از این که کتاب ها فرصت زندگی کردن در زمان و مکان دیگه ای بهم میدن راضیم...

با این که دو روزه نتونستم کارامو بکنم... خواب و خوراکم هم کمی تا قسمتی بی نظم شده 
با تمام این که میدونم خیلی دیره و کلی کار عقب افتاده دارم
اما از این غرق شیرین لذت بردم.

و حالا سال ها پس از این ماجرا با تمام پستی و بلندی های حقیقیش و با تمام زیبایی های پشت پرده فنون داستان نویسی فرصت پیدا کردم فکر کنم.

...

******************

خدایا به امید تو...!

۲۴شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

******************************

می نویسم برای خودم و شاید برای کسی که یک روزی یک جایی نیاز به این نوشته ها داشته باشه _که امیدوارم نداشته باشه_

حکمت این پست و این آغاز غافلگیریه. 

مثلا شما باورتون میشه قراره 24 شهریور که امروز باشه، ساعت 10 شب که دیگه دو ساعت بیشتر تا فردا وقت نیست و تازه روز دوشنبه است و نه اغاز هفته س نه اغاز ماهه نه اغاز ساله نه اغاز هیچ چیز مهم دیگه، یهو ادم تصمیم بگیره یه سال مهم و پر ماجرا رو برای خودش رقم بزنه؟

خب منم باورم نمیشه. و اصلا اینجام که قبل از باور کردنش شروعش کنم که راه برگشت نداشته باشه.

تازه شروعی که نه قبلیاش تموم شده و نه بعدیاش قراره از همین لحظه شروع بشه.

عجیب غریبه! میفهمم...

و می خوام همین جا اعلام کنم که نام امسال رو هم انتخاب کردم؛

«آمادگی برای حضور»

شاید اسم خاصی نباشه ولی به نظر من خیلی حرف پشتشه.

این قصه سر دراز داره به امید خدا...

اگه خوندین و دیدین دعا کنین سر بلند ازش بیرون بیام...

*************************

الله جانِ جانان!

این متن رو به اسم خودت و به عشق خودت شروع کردم

که نکنه یه وقتی پیشت شرمنده بشم و دوباره آبروم بره.

با حرف تو شروع کردم که با خودت ادامه ش بدم و با خودت تمومش کنم.

خودت میدونی که دنبال تظاهر نیستم...

من دنبال ضمانت اجرام... بالاخره هم تو منو میشناسی هم من خودمو

حداقل تو این یه مورد شناخت 22 ساله ای از خودم دارم...

صاحب اختیار جانم..

گفتی تصمیمت خیلی خیلی خوبه و تازه شروع کاره و نتیجه ش خوبه

میخوام یه جوری خودت پیش ببریش که همین حرف خودت بشه.

سال بعد این موقع بیام صد برابر قربون صدقه ت برم...

به قول اون شاعر:
به جان تو ای جان من زان تو
دل و جان من برخی جان تو

------------------------------------

خدایا به امید تو...!

«بسم الله الرحمن الرحیم»

«یا علی»

۳۱مرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

**************************************************

درسته که محرم الحرام هیچ وقت، شبیه اوقات دیگه نیست..

اما حالا... تو این شرایط سخت کرونایی... شبیه سال های قبل هم نیست.

البته خب، باید انصاف بدیم که ما هم دیگه اون ادم های سابق نیستیم...

ما هم شبیه خود قبلمون نیستیم...

ما هم نگاهمون به مرگ واقعی تر و جدی تر شده

هم شاید ترسیده تر شده باشیم...

هم خواسته یا ناخواسته مطیع تر شدیم...

هم حواس جمع تر شدیم نسبت به داشته ها و نداشته هامون

یعنی منظورم اینه که شاید اگر امسال هم مثل هر سال بود نمی فهمیدیم که همیشه چه شکلی بوده...

اگه امسال هم مثل همیشه بود شاید نمی فهمیدم که همون ایستگاه صلواتی که گاهی ترافیک هم درست می کرد و صداش تا ساعت ها میومد چقدر تو حال و هوای خودم و شهر موثر بود...

یا این که قدر همین تردد بیشتر آدم ها و بوی غذای نذری و دود اسفند رو نمیدونستم...

***************************

کرونا شاید خیلی سخت باشه

شاید خیلی دردناک باشه

شاید مراقبت های پیش گیرانه ش خسته کننده و طاقت فرسا باشه

ولی برکاتش هم خیلی زیاد بوده...

شاید ماه هایی رو میگذرونیم که شبیه هیچ وقت نبوده و نیست و در آینده هم تکرار نشه

ولی

خود همین شرایط هم جای شکر داره

نه فقط به خاطر این که میتونست بدتر باشه و به لطف خدا نیست...

بلکه به خاطر این که همین بودنش حسابی کارساز بوده...

الان یه طوری شده عمیقا حس میکنیم ممکنه دیگه فردایی در کار نباشه

مثل تمام این آدم هایی که توی این چند ماه ناگهان رفتن...

همیشه میگفتیم خدایا ما رو به محرم برسون...

همیشه میگفتیم محرم امسال رو هم ببینیم بعد... 

حالا به محرم رسیدیم خدا رو شکر

ولی میدونیم هیچ تضمینی وجود نداره یه روز دیگه از محرم هم باشیم...

اصلا معلوم نیست شب عاشورا رو ببینیم...

معلوم نیست دوباره فرصتی برای کربلا رفتن باشه...

دوباره فرصتی برای مشهد رفتن باشه

دوباره فرصتی برای گریه تو مجلس روضه باشه

معلوم نیست دوباره بشه سینه زد...

هیچ چیز قابل پیش بینی نیست... هیچ چیز!

اگر تنها برکت کرونا این باشه که وقتی میریم تو مجلس روضه میشینیم از لحظه لحظه اشک ریختنش استفاده کنیم به نظرم واقعا بسه...

***********************

خدایا...

ما رو از اون هایی قرار نده که گفتی تو دریا موقع طوفان یادت میفتن و توبه می کنن و قول میدن که دیگه فقط تو رو بپرستن اما وقتی به سلامت به ساحل رسیدن همه چیز یادشون میره...

خدایا...

این دوره رو ختم به ظهور آقا کن... شاید این طوری خطا و لغزشمون کمتر بشه...

میدونی.. تو ما رو رها کنی دیگه هیچی نیستیم... الان لا اقل یه اپسیلون از اون مخلوقات بی کرانت به حساب میایم... (شاید...)

خداجان...

اگه واقعا امسال داریم از ته دل و راستکی گریه می کنیم... یه جوری بنویس که انگار همه عمرمون همین جوری بودیم...

و اگه هنوزم داریم ادا در میاریم... ما رو هم شبیه اونایی کن که واقعی و با معرفت اشک می ریزن...

----------------

خدایا به امید تو...!

۰۲خرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام!

**********************************

صبح جمعه ست. یه صبح که شاید شبیه صبحای دیگر باشه و شاید هم نباشه.

لحظه ای تکرار نشدنی از جنس خودش.

نمیدونم کدوم فیلسوف یونانی بود که میگفت همه چیز همواره در حال تغییره و هیچ چیز ثابت نیست. میگفت وقتی وسط رودخانه می ایستی در لحظه هم خودت تغییر میکنی هم اون اب؛ چون اون زمان دیگه بر نمیگرده.

به نظرم درست میگفت. نه من دوباره سن 22 سال و 6ماه و یک روز و نمیدونم چند ساعت رو تجربه می کنم و نه زمین دوباره روز جمعه 28 رمضان سال 1441 حوالی ساعت 6ونیم صبح رو به خودش می بینه. 

نمیدونم الان کجای قوس صعود به سر می بریم و کی قراره بهت برسیم برای ابد.

اما میدونم یه وقتا این حرفا رو باید نوشت. شاید یه روزی حال یه بنده ت رو خوب کنه یا حتی حال خودمو در اینده ای نه چندان دور

من فکر می کنم... _و این به برکت قواییه که تو بهم دادی "الله جان"!_

اصلا از وقتی مناجات خوانی پیرمرد مازندرانی رو شنیدم ها، دلم برای این الله جان گفتن غَنج(!) میره...

داشتم می گفتم که فکر میکنم. فکر می کنم به این که تو چقدر مهربونی

چقدر لطفت به منِ کوچولو زیاده

آخه میدونی، هر کسی حاضر نمیشه یه جوری زودتر حواس ادمای حواس پرت و خطاکارو جمع کنه...

یعنی میخوام بگم تو خیلی بزرگ و خدایی که قبل این که دیر بشه بهم تلنگر میزنی.

قبل این که دیر بشه کرونا رو فرستادی تا حواسم جمع بشه کلی نعمت بوده که قدرشو ندونستم و شکرشو نکردم.

درسته که حالا... طبق قانون علیت باید چوبشو بخورم و دارم هم میخورم 

ولی 

بازم همین که فهمیدم یعنی مهربونی تو... "الله جان"!

حالا مث شاگردای سر کلاس که میخوان جلب توجه کنن و خود شیرینی میخوام ادای خودشیرینا رو برات در بیارم. 

میخوام برات بگم چی فهمیدم.

من بگم تو اصلاح کنی...

من بگم تو بگی درست فهمیدم یا نه:

یکی از نعمتای خیلی خیلی بزرگی که بی توجه از کنارش رد شده بودم حضوره!

یعنی میدونی  اون موقع ها که کوچولوتر بودم و هنوز نعمت تاهل _تعهد_ نصیبم نشده بود حواسم نبود که حضور در کنار پدر و مادر چقدر نعمته...

تازه بعدترش هم باز یاد نگرفتم قدر همون هفته ای یه بار رو بدونم... محروم شدم...

یاد گرفتم هوای آزاد یه نعمت خیلی بزرگه!

این که بتونم پامو از در خونه بذارم بیرون.

این که بتونم رنگ آسمونو با چشم غیر مسلح ببینم. بدون هیچ واسطه ای...

حتی راستشو بگم فهمیدم اون حساسیت فصلی میخواست حواسمو جمع کنه که درختا سبز شدن. شکوفه هاشون سر زدن. هوا بهاری شده.
اما حالا که از خونه بیرون نرفتم از همین هم محروم شدم...

خدا جونم

الهی قربونت برم

من تازه فهمیدم ابراز احساسات چقدر مهم و ارزشمنده و باید کلی به خاطرش شکرتو بکنم.

اخه تازه یاد گرفتم به اونایی که دوستشون دارم بگم که دلم براشون تنگ شده. بگم که منتظرم تا زودتر ببینمشون.

اخه.. تو یه جوری همه رو خلق کردی که از ته دل با شنیدن این حرفا شاد میشن.

شادیشون حتما تو رو شاد می کنه که من غرق شادی و لذت میشم.

چقدر همه چیزم به تو وابسته ست. و چقدر من عاشق این وابستگی به تو ام، "الله جان"!

صادقانه بهت میگم

پشیمونم از این همه حواس پرتی...

اگه هر تنبیهی بخوای برام در نظر بگیری حتما که مستحقشم... 

اما...

من از امام سجاد جانم یاد گرفتم که تو انقدرررر مهربونی وقتی ببینی یه کسی یه کوچولو هم پشیمونه می بخشیش...

اخه یه چیزایی روزی آدم می کنی که ادم روش زیاد میشه هی بیشتر میخواد.

اخه تو ببین،
صبح روز جمعه ایه وقتی صحبت با یه رفیقو نصیب آدم میکنی که کلی دلمون شاد بشه و حالمون خوب بشه، وقتی خوندن یه کتاب خوب رو روزیمون میکنی و ذوق زده مون می کنی و کلی تو دلمون قند آب می کنی 
مگه میشه ادم هوس نکنه برات بنوبسه؟!

«إِلٰهِى مَنْ ذَا الَّذِى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً ؟ وَمَنْ ذَا الَّذِى أَنَِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغَىٰ عَنْکَ حِوَلاً ؟»

خدایا کیست آن‌که شیرینی محبتت را چشید پس به‌جای تو دیگری را برگزید؟ و کیست آن‌که با مقام قرب تو انس یافت پس مایل به روی برتافتن از تو شد؟
خلاصه که اومدم ادای حواس جمع ها رو دربیارم...
مث دوران بچگی که خاله بازی و مامان بازی می کردیم... اومدم بنده بازی کنم...
دیگه نمیدونم چند درصد تونستم شبیهشون بازی کنم... 
ولی تو یه جوری رفتار کن انگار همه چی جدیه...
مث بزرگترا که وقتی بازی میکردیم یه جوری وانمود میکردن انگار باورشون شده همه چیز...
"الله جان"...!
*****************************
ای خدای خودِ خودم...
ازت می خوام که منو لایق دیدار و موانست و مجالست و یاریگری و... مهدی جانت قرار بدی...
نه که فقط منو که همه ی عزیزانمو، همه ی خانواده و دوستانم، همه آرزومندان، همه ی اونایی که دوست داری امام زمان رو دوست داشته باشن...
اونایی که از این دنیا رفتن یا اونایی که هنوز به این دنیا نیومدن...
خدایا
امروز اخرین جمعه ی ماه رمضان سال 1399 شمسی ه... امروز اخرین روز قدس قرن 14 شمسیه...
پس به لطف و کرمت، به بزرگیت، به این لحظات آخر دهه ی مغفرت
امروز رو روز آزاد شدن همه ی جهانیان از ظلم و جور قرار بده...
چه ظلم های ملموس چه غیر ملموس
چه ظلم خودمون به خودمون
چه ظلم دیگران بهمون
در راسش مردم مظلوم فلسطین، یمن، بحرین، عربستان، میانمار، سوریه، و هر جایی که من نمیدونم و تو بهتر از هر کسی میدونی..
"الله جان"!
--------------------
خدایا به امید تو...!