شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
پیوندها

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

********************************************************

و من بزرگ تر شده ام.

این را از مدل فکر کردن هایم، از فهمیدن هایم، از پاسخ های به دست آورده برای سوال های قدیمی ام، از بی تفاوت شدن نسبت به بعضی حوادث و بالا و پایین ها می فهمم.

بزرگ تر شدن درد جسمی دارد، درد روحی هم.

دیگر نه تنها از بعضی حرف ها عصبانی نمی شوم که مشتاقانه انتظارشان را می کشم و از نبودنشان مثل اسفند روی آتش.

بچه که بودم همیشه فکر می کردم باید زودتر به یک سری چیز ها برسم تا حالم خوب شود. البته حتما همه ی بچه ها همین طورند نهایتا چیزهایشان با هم فرق دارد. حالا که به بعضی رسیده ام می فهمم که باز هم این خواستن و انتظار ادامه دارد.

چون این دنیا خاصیتش این طور است. آن قدر توی کوره داغت می کند تا نرم شوی بعد با پتک توی سرت می کوبد و با چکش صاف کاری و ظریف کاری می کند تا بلکه به شکل و شمایل درستت برسی و آن وقت بروی. بروی آن جا که باید.

اما چه درد ها دارد با خودش...

قبل تر ها واقعا به این که جهاد اکبر چرا جهاد با نفس است انقدر توجه نمی کردم. یا شاید فهمش نمی کردم.

اما حالا فرق کرده. هر نعمتی از پس خودش جهاد و درگیری سنگین تری دارد. کشمکش ها بالاتر می گیرد. سخت تر می شود...

دل کندن، بی تفاوت شدن، راضی شدن، مطیع شدن، دست از اعتراض برداشتن، و همه ی کارهایی که باید بشود سخت تر است.

اینجا که با نگاه زنانه ایستاده ام و برانداز می کنم نمی فهمم سختی برای ما بیشتر است یا مردها. از نگاه من کندن از مال و اموال راحت تر است اما کنده شدن از آرزو ها، کنده شدن از خواسته های روحی، پا گذاشتن رو دوست داشتنی ها و خواستنی ها بسیار سخت...

هنوز هم مثل آن موقع ها می نویسم که خدا خواسته زن و مرد با هم طی طریق کنند. اصلا همه آدم ها با هم. مثل صفی باشند که یکدیگر را در خط نگه دارند یا مثل همپایی که پای محکم و قدم های تندش را کند می کند تا همسفرش عقب نماند تا هر طور شده او را با خودش ببرد. مثل آن ها که توی فیلم ها دارند یخ می زنند و یکی ضعیف تر و در شرف مرگ تر است و دیگری هر طور شده می خواهد او را مقاوم و بیدار نگه دارد.

اما یک فرق دارد فکرم با گذشته ها؛ حالا نمی دانم کجای کار این حرکت را می توانند به هم کمک کنند. بعضی درگیری های درونی را هیچ نمی شود در قالب کلمات در آورد و برای دیگران تفهیم کرد. حتی اگر آن دیگری همسر و همسفر باشد.

یک جاهایی واقعا خودت باید با خودت دست و پنجه نرم کنی و هی مبارزه کنی و هی زمین بخوری و بلند شی و کم نیاوری...

این موقع ها همزمانی جنگ درونی و تلاش بیرونی سخت تر هم می شود.

من و همه ی ما اگر نفهمیده باشیم هم دیر یا زود باید بفهمیم که برای آینده باید حال زندگی کنیم. باید حال بجنگیم. برای آینده ای که همواره می خواهیم برسد تا آرام شویم. تا به سر منزل مقصود برسیم. این را خدا خودش قرار داده.

گذاشته که راضی نشویم به این روزها... راضی نشویم به این کوچک ها.

یادمان برود سریع تشر می زند. تلنگر می زند. پتک می کوبد بر سرمان یا حرارتمان می دهد که با چکش های ظریفش خوابمان نرود...

من در این روزهای پر کردن 27 سالگی که ظاهرا تازگی ها آغاز شده به دنبال بیرون کشیدن خود حقیقی ام هستم. همان که سر کلاس ها می خواهم یاد بگیرم برای دیگران شکوفایش کنم. قبل از بچه های مردم این منم که باید تربیت شوم. حتی قبل از بچه های خودم...

گاهی به عبداللهی که حالا به زمان دنیایی یک سال و نیمی می شود تربیتش به خلیل خدا و همسرش سپرده شده حسودیم می شود...

فارغ از قید و بند این دنیا مربی خوب دارد و شاید هیچ نفهمد این چالش های درونی مرا...

گاهی فکر می کنم به این که واقعا دوست دارم چه کسی توانمندی هایم را ببیند و چه کسی حرف هایم را بشنود...؟ به این فکر می کنم که خوشحال می شوم یا ناراحت از این که حرف هایم را و حس هایم را تزریق کنم به همسرم یا شاید در آینده بچه هایم و آن ها بروند از زبان خودشان بر ملا کنند و آفرین بشنوند و موفق شوند...؟ عجیب است که آدم نیازهایی دارد و بعد باید خودش با دست خودش و اراده و انتخاب خودش آن ها را کنار بگذارد! رفت و آمد بین این که آفرین را فقط از خدا بشنوی یا مردم هم... این ها همان جاهایی است که باید تلاش کنی بزرگ شوی...

و چه فکر های دیگری که گاه و بیگاه ذهنم را اشغال می کنند...

خدا می داند کی چه کسی را چطور بزرگ کند... یکی را با ازدواج یکی را بدون آن، یکی را با بچه داری یکی را بدون آن، یکی را با تحصیل و شغل دیگری را بدون آن، یکی را با دادن نعمت، دیگری را با گرفتن...

به قول استاد هی می خواهد بگوید منو ببین! حواست به من باشه! بپا خدا رو! اتقوا الله...

حتما روزی بزرگ تر هم خواهم شد...

************************************

خدایا

ای خدای صبّار

ای خدای آرام و بری از تلاطم ها

ای خدای ابتلا دهنده

ای خدا آزمایش کننده

ای خدایی که بی نهایت تمام افکاری و از حد فهم من خارج

ای خدایی که نعمت می دهی یا نمی دهی با حکمت و هدف است

ای خدایی که رشد مرا می خواهی و رشد همه را و بزرگ شدنمان را

ای خدایی که آدم ها را به هم وصل می کنی تا بتوانند به هم برای حرکت سریع تر و بهتر و مطمئن تر کمک کنند

ای خدایی که تنهایی را قرار می دهی تا ما بیشتر وقت کنیم به خودمان و از پی آن به تو فکر کنیم و تو را در یابیم

ای خدایی که خواسته ها را قرار می دهی تا به خاطر تو از آن ها بگذریم تا بهترش را نصیبمان کنی چون تو را انتخاب کرده ایم

ای خدایی که بهانه قرار می دهی تا ما هر طور شده خوب شویم...

ای خدای من، خدا او، خدا همه...

ای خدای بزرگ و بزرگ کننده

ای پناه بی پناه ها و پناهگاه ترسیده ها...

ای آرامش گم شده ها

و ای قوت قلب آدم های مضطرب و ضعیف

ای خدای خالق کلمات و حروف

ای خدای خالق افکار و زبان

ای خدای دوست داشتنی ها

ای خدایی که می گذاری فکر کنیم مثلا یک گوشه ی کار هم به دست ماست...

ای خدایی که می گذاری فکر کنیم یک مالکیتی هم ما داریم و دلمان خوش باشد...

ای مهربان تر و مقتدر تر از تمام پدر های مقتدر مهربان ...

ای که اگر تمام واژه ها را بگذاریم کنار هم برای صدا کردنت و توصیف کردنت توان و عمر تمام می شود و واژه کم می آید و تو حتی اندکی توصیف نمی شوی و شیرینی صدا کردنت تمام نمی شود...

من از خشمت، از ناراحتی ات، از رها کردنت، از سنت استدراجت، از رو گرداندنت

و از خراب کردن و گم شدن و غرق شدن و تنها ماندن و اشتباه کردن و ناقص ماندن و دیگران را هم با خود به تباهی کشاندن و....

می ترسم!

نه بگویم نمی دهی اما دلم گرم می شود به تکرار و خواستن این که خودت پای آمدن بده، قدرت جنگیدن بده، استاد بده، قوت روح بده، صحت جسم بده.

خودت مثل بازی ها در این راه مستقیم امکانات سرعت گرفتن بده... 

سرعت برگشتن از خطا و استقامت در دوباره سقوط نکردن بده...

دغدغه ها و انگیزه هایی بده که از خود دانی ام فارغ شوم... از خواسته های سطحی و ناراحتی های بیخودم رها شوم...

من خواستار آن بزرگ شدنی هستم که مرا به تو برساند

و نه من تنها را که با همسرم، با خانواده ام، با دوستانم، با استادانم، با همکارانم، با شاگردانم، با هم فکر هایم، با همسایه ها و هم محلی ها و هم شهری هایم...

شاید بهتر باشد بگویم مرا با آن ها راهی کن بیایم جلو، بیایم بالا...

من می خواهم آن بنده ی مطیعت باشم، آن بنده که تنبیهش کنی هم بیشتر عاشقت شود و عشقت را فریاد بزند. آن بنده که خودش را همه از تو ببیند، نه این که برای خودش از طرف خودش خواسته ای داشته باشد. 

من می خواهم تجلی معنای اسمم را و شبیه شدن به مریم مقدسی را که الگویش کردی... 

راستش از وقتی روایت انسان را گذاشتی سر راه زندگی ام، می خواهم شبیه شدن به تمام آن مومنین مقاوم را که برای خوشحالیت و برای رضایتت و برای آماده کردن دنیایی که پذیرش داشته باشد نسبت به کلمات مقدس و عظیمت سختی می کشیدند و حالشان خوب بود و امید داشتند به عنایت و نگاه تو. می خواهم شبیه مادر مریم باشم برای خواستن از ته دل فرزندی که خادم کلماتت باشد...

من آرزو دارم و می خواهم آن باشم که تو می خواهی...

هر چند واژه ها باز هم خودمحوری ام را به رخ می کشند...

-----------------------------

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۲ ، ۱۷:۱۹

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

********************************

مرگ همچنان هم واژه ی غریبی است.

هر چند، هر چه می‌گذرد تلاشش برای آشنا شدن بیشتر می‌شود...

زمان می‌گذرد، به سرعت، و حرکت به سمت فنای جسمانی، و بیشتر شدن آدم‌هایی که عکسشان هست و جایشان خالی‌.‌..

و من

هر چند که منطقم می‌گوید تفاوتی میان بزرگ و کوچک، در مواجهه با سوگ و مرگ عزیزان نیست...

اما دلم می‌گوید هر چه کوچکتر باشی مواجهات بیشتری با مرگ خواهی داشت...

اگر چه همه می‌دانیم که مرگ و حیات دست خداست و کم نیستند آدم های جوان و کوچکتری که رفته اند...

حالا تعداد آدم‌هایی که دلتنگشان می شوم روز به روز بیشتر می شود...

روزگاری انگشت شمار بود... 

روزگاری نه چندان دور

اما مرگ

همچنان واژه غریبی است...

و من همچنان عادت نکرده ام..‌‌.

**********************

خدایا‌‌‌‌.....

--------------------

خدایا به امید تو...!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۳۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۲۷

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

*****************************

مرگ-زندگی

پیری-جوانی

ناتوانی-قدرتمندی

افول-اوج

و متضادهای دیگری از این دست...

قصه‌ی زندگی دنیای مادی؛ قصه حیات جسمانی

رشد درد دارد، ترس دارد، سختی دارد، بالا و پایین دارد، غم و شادی دارد، تنهایی دارد، فشار دارد، رهایی دارد. اصلا همه چیز را با هم دارد.

چه مسیر را خودمان برویم با پای خودمان _یعنی اراده خودمان_، چه به زور و تشویق و تنبیه و ... یک جاهایی بالاخره دارو هم لازم داریم برای خوب‌تر شدن.این که دارو چه باشد اما بستگی به وابستگی های خودمان دارد.

یک نفر دارویش در خودش و تغییرات خودش است و دیگری در دیگران و تغییرات دیگران.

یک نفر مریضی و پیری و مرگ خودش مایه رشدش هست و یک نفر ابتلائاتش به دیگران وابسته است.

یک مسیرهایی البته برای همه طی می شود. مثلا قد کشیدن، توانمند شدن، دندان شیری تبدیل به دندان اصلی شدن... بعدش هم کم کم طی سراشیبی کردن؛ به سفید شدن تک به تک موها و چین و چروک های صورت و خمیده شدن و...

*****************

این ها را گفتم که چه؟

که بگویم قبل تر فکر می کردم فقط از سفید شدن موی عزیزانم می ترسم و غصه دار... اما حالا از چیزهایی بیشتری می ترسم...

بعضی حرف ها گفتن و نوشتنش خوب نیست... حقیقتی است که هیچ کس دوست ندارد حتی به آن فکر کند. 

مثل مرگ؛ نه از جنس مرگ خود ها! از جنس مرگ عزیزان.

نه گمان کنید ندانم مرگ پایان زندگی نیست و آن دنیا هست و اتفاقا ارواح مومنین آزاد می شوند از قید و بند جسم و رشدشان بیشتر می شود و دستشان بازتر... نه. این ها را خوب می دانم.

اما آدم هیچ وقت دوست ندارد ببیند دیگران جلوی چشمش پیر می شوند... شکسته می شوند... دستانشان به لرزه می افتد و پاهایشان ناتوان.

خصوصا اگر آن دیگران عزیز باشند...

خصوصا تر اگر پدر و مادر باشند...

حالا اگر دیدی، و نتوانستی کاری کنی، و ترس بر تو غلبه کرد و حس خسران از همین لحظه گلویت را گرفت و نفس کشیدنت را سخت کرد... آن وقت از آن وقت هاست که رشد دارد به تو فشار می‌آورد...

همه‌ی آدم‌ها این طورند که از یک سری ها کوچکترند و از یک سری ها بزرگتر. همه غم زیاد می بینند در نوِع خودشان؛ غم از دست دادن عزیز. 

اما بعضی وقت ها خیال می کنم هر چقدر کوچکتر باشی بیشتر غم می بینی... 

در این چند سال اخیر که بزرگتر شده ام احساس می کنم ناگهان حجم زیادی از غم مواجهه با مرگ عزیز را پیش رو دارم.

کوچکتر که بودم مرگ ها از هم دورتر بودند شاید... یا فهم من از زمان فرق داشت یا دردشان سبک تر بود. اما حالا قصه یک جور دیگر جلوه می کند.

حالا اما می توانم بنشینم و در خواب یا در بیداری پدر و مادرم را ببینم که دیگر مثل قبل نیستند... و هر چند آرزوی طول عمرشان را دارم اما ندای مرگ چندان برایشان دور نیست... و گاهی شاید هم بیشتر از گاهی نهیب می زنند که رفتنی هستند و شاید این آخرین خداحافظی باشد... دست های لرزانشان، پشت خمیده شان، دردهای کم و زیادشان، فراموشی هایشان، نگرانی هایشان، درخواست هایشان برای تصویربرداری و عکس‌های مناسب مجلس ختم و ...

همه و همه غمی است سنگین که قلبم را می فشرد...

انگار ناگهان چشم باز کرده ام و همه ی این ها را دیده ام... و از رسیدن آن لحظه بیش از اندازه می ترسم... چنان که دعا می کنم از عمرم کاسته شود و به عمر آن ها افزوده اما من به آن لحظه ی صعب نرسم... 

...

***********************

الله جان

کاش که توان مواجهه و عبور با موفقیت از ابتلائات را داشته باشیم...

و ظرف وجودیمان را با توانمان رشد بدهی...

و درک و معرفتمان را بالا ببری...

------------

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۳۰

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

************************************************

می تونم ماشین حساب رو بذارم جلوم و حساب کنم از هر کدوم از اتفاقات زندگی چند تا 365 روز گذشته.

مثلا... حدود 6 تا 365 روز قبل بوده که به زندگی جمعی جدیدم بله گفتم.

اره خب میشه این کارا رو کرد. اما شاید کار بیهوده باشه از جهاتی. چون ملائکه ی مربوطه زحمتشو می کشن و به دقت محاسبات لازم رو انجام میدن.

و من به جای این کارها 359 روز اخیر رو بررسی کنم...

1 آذر 1400

تا الان

اون قدر اتفاقات متفاوت و عجیب و مهمی افتاده که حتی نمی تونم دونه دونه بشمرشون!

اولین های زیادی رو تجربه کردم.

اولین تجربه نصفه نیمه ی مادری

اولین تجربه از دست دادن فرزند

اولین تجربه های نو معلمی

اولین حج و البته تنها حج واقعا واجب زندگی _شاید_

و کلی اولین های ریز و درشت که حتی ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه اتفاق افتادن.

************************************************

خدایا شکرت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۹

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

*********************************

انسان بالفطره اجتماعیه و برای رشدش نیاز به اجتماع داره.

نه که بخوام بگم اگه از بدو تولدش هیچ آدمی نبینه رشد نمیکنه... نه!

به هر حال یه روندی رو طی میکنه که البته شاید با عینک روسو بتونیم بگیم دست نخورده و بکر و سالم به اونجا که باید میرسه.

ولی اثر اجتماع، اثر ارتباط، اثر باقی آدم ها روی رشدش و خودش و روحش خیلی زیاده.

میشه یه نفر یکهو از یه جایی سر و کله ش پیدا بشه و باعث و بانی کلی تحولات تو وجودش بشه.

میگم میشه چون تجربه کردم. 

چون من حالا بعد از شاید دو سال می فهمم که بعضی نگاه هام عوض شده.

البته واقعیت اینه که انسان و زندگی انسانی انقد پیچیده س که نمیتونی قسم بخوری این تغییر و تحوله، الا و لابد نتیجه رفت و آمد با فلان آدم خاص یا خوندن بهمان کتاب و... است.

اما خب احتمالش رو میشه داد. و شناسایی و فهمیدنش چرا مهمه؟ چون میتونی ادامه ش بدی، چون میتونی بابتش شکرگزار باشی، چون میتونی بیشتر قدرشو بدونی...

به قول حاج اقای ناصری، القصه آقا...

زمین چرخید و چرخید و چرخید تا رسید به اینجا. این لحظه که الان من روش وایسادم.

تا اینجا که چرخید چه چیزایی رو گذروند؟ کیا رو دید؟ خسته نشد...؟ نظم گردشش به هم نریخت...؟

عالم یه نظم خاصی داره. یه نظمی که قبل تر ها بهش توجه نکرده بودم. 

ربطش به حرف قبلیم اینه که نگاه اون آدم یا آدم ها باعث شده متوجه این قصه بشم.

قصه نظم عجیب عالم 

من با تماااام بی نظمیم، بخوامم نمیتونم به همش بزنم.

ماه به یه دقتی تو مدار خودش با زمان مشخص هم به دور خودش میچرخه هم زمین و هر دو با هم به دور خورشید

و احتمالا همه منظومه شمسی به دور یک چیز دیگه... (نه مخم میکشه نه علمم نه عقلم...)

این زمین به این عظمت در برابر قد و قواره من که وقتی روش می ایستم فکر میکنم صافه، می چرخه و می چرخه و من نمیفتم...

و جعلنا الارض مهادا...

من که هر کار میخوام میکنم و هر طور که میخوام زندگی میکنم (مثلا!) هیچ کار این عالمو به هم نمیریزم.

همه چیز طبق زمان بندی مشخص پیش میره.

هر کسی سر موقع مشخصش تو جای تعیین شده ش میاد و بعد هم سر همون زمانی که بهش میگن اجل میره و تمام!

بازم زندگی جریان داره.

بازم مخلوقات در کارند. 

در کار عبادت رب الارباب...

همین که من خلاف جهت همه عالم درست بندگی نمیکنم یعنی این نظم فوق العاده س که با بی نظمی من خراب نمیشه

اینو با یه سیستم و سازمان انسانی مقایسه کنی میفهمی چی میگم...

دیگه بیشتر از این ذهنم توانایی تجزیه تحلیل نداره... پس شما رو با این افکار تنها میذارم...

*************************************

زیرنویس 1: 

آقای قاسمیان میگفتن یک ساعت بشینین تو خلوت خودتون و یه مستند از طبیعت مثلا بذارین و تمام لحظات دیدنش هی بگین سبحان الله، الله اکبر، لا حول و لا قوة الا بالله...

بعد یه ساعت دریچه های جدیدی به روتون باز میشه

اینو به عنوان آموزش تفکر صحیح میگفتن.

از همون روش فکر کردن ها و مدل فکر کردن هاست که جناب همسر از فلسفه صدرایی یادش گرفته بودن و بهش میگفتن تفکر حِکمی...

زیرنویس 2:

بعضی از این فکرا نتیجه سخنرانی های آقای نورانی هست.

گفتم اسم بیارم که بدونین آدم ها میتونن رو تغییر نگرش اثر داشته باشن...

زیرنویس 3:

فکر میکنم که خدا گذاشته ما خیال کنیم کاملا داریم خودکفا و مختار عمل میکنیم و همه چیزو خودمون میفهمیم و خودمون رشد میکنیم و خودمون تربیت میکنیم و ...

مثل بزرگترا که میذارن بچه ها فکر کنن خودشون برنده شدن!

خب اینجوری ببینیم، هیچ کدوم ادما الکی با هم برخورد نمیکنن. الکی یه فکر به ذهن آدم نمیرسه

الکی یه آیه به گوش آدم نمیخوره.

الکی یه شب آدم تنها نمیشه.

و 

و

و

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

*******************

خدایا

به حق این شب های ماه رمضانت

که گفتی من خودم خطاب میکنم به بنده هام

بیا و ما رو یه جوری پاک کن که به ذات فطرت پاکمون برگردیم

یه جوری که نگاهمون درست شه

فکرمون درست شه

حس هامون درست شه

خلاصه ما رو یه بازیابی کارخونه ای بکن...

الله جان...

ما حافظه مون مثل واتس‌اپ میمونه... بعد چند روز دیگه قابلیت برگشت دانلود و اینا نداره

خودت هر روز یه تلنگر جدید و یه فهم جدید و یه معرفت بیشتر و یه ظرف بزرگتر و یه حال بهتر و یه جای نزدیک تر به خودت نصیبمون کن...

و البته زبان شکر هم بهمون بده...

----------------

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

***********************************************

یه موقع هایی پیش میاد آدم هی فکر میکنه.

فکر های درهم و برهم

بی سر و ته

حتی شاید نا مربوط به هم

بعد برای این که یه مقدار اوضاعو سامون بده، همه رو میریزه رو کاغذ.

من الان دقیقا تو همین وضعم...

خب باید بگم با تمام بدی های ریز و درشت کرونا، و با تمام سختی هاش، خوبی هم کم نداشت.

فرصت تنها بودن

فرصت فکر کردن

فرصت شمارش نعمت ها

توجه به مرگ

تمرکز بر توانمندی ها

فرصت ترک عادت

و شاید کلی خوبی دیگه که از توجه من یا علم من خارج باشه

مجموعه عناوین ذهن آشفته

این هم بخشی از نتایج همه این مدته...

10-11 ماه مدت کمی نیست اصلا...

و جالبه که همه این ها با هر تلنگر داره تشدید هم میشه...

-------------------------------------------------

من فکر میکنم؛

به این که مرگ نعمته.

و چجوری، کی و کجا مردن روزی

جسم مادی اقتضا میکنه که همه آدم ها حداقل یه بخش های ساده و تکراری تو زندگیاشون داشته باشن.

مثل خوابیدن، خوردن، لباس پوشیدن، حرف زدن، حمام و دستشویی رفتن، حتی خمیازه کشیدن و پلک زدن

باقیشم هر کسی متناسب با شرایط خودش و زندگیش و اختیار و اراده و تمایلات و علایق و ... انتخاب میکنه.

که میتونه اون ها هم به دلایلی یکسان و مشترک باشه.

مثل زندگی صنعتی!

اما خب از اول قرار نبوده این طوری باشه.

یعنی قرار بوده این جسم مادی فقط یه ابزار بشه واسه این که روح بتونه بهتر خودشو بروز بده و رشد کنه.

یعنی به حساب هرم مازلو هم که بگیریم بالاخره عبور از مرحله اولیات مطرحه! 

قرار بوده انسان بشه خلیفه خدا در زمین!

و برای همینم خلق شده. و تربیت شده و بهش فرصت دادن

خدا از سر مهربونی و لطفش این فرصت رو داده که انسان ها چیزی فراتر از باقی موجودات درک کنن و بفهمن. 

لازمه ی این درک و فهم و رشد و حرکت هم اطاعت از ولی خدا بوده که دستوراتش تمام و کمال از طرف خداست.

یعنی فکر که بکنیم، خدا نگفته خودتون برین امتحان کنین و بفهمین چه خبره و چی کار باید بکنین.

راه بلد فرستاده، برنامه داده، مراتبو نشون داده و...

بعد خب از اون جایی که بازگشت همه به سوی خودشه چه بخوایم و چه نخوایم

حتی تو این فرایند حرکت بازگشت اختیاری هم کمک کرده.

ولی امان از دشمن! داخلی و خارجی (نفس و شیطان!)

یعنی اصن تمام ادیان و ادوار رو هم که بذاریم کنار و همین اسلام خودمونو نگاه کنیم

خدا یه جوری برنامه داده که من از همون سطحی ترین و مشترک ترین کارهای زندگی مادی و همون نیازهای اولیه پله بسازم برم بالا!

واقعا وقتی فکر میکنم مخم سوت میکشه.

یعنی اینجاس که میرسم به این نکته: که چرا من یه عمری اینجوری زندگی کردم؟! 

یعنی اصن ادعیه و اذکار مستحبی رو هم که بذارم کنار، همین نیت! چه کارا که نمیکنه...

حالا واقعیتشو بخوام بگم مدتی تمرکز رو دیدگاه دکتر باقری، منو به یقین رسونده که هیشکی جز خود خدا نمیتونه یه برنامه جامع و کامل بده.

منظورم اینه که تازه دکتر باقری که این همه سال تلاش کرده و به نسبت بقیه سعی کرده عملیاتی تر حرف بزنه و به لحاظ مبانی هم سعی کرده کامل باشه بازم نمیشه همه حرفاشو با هم جمع کرد یه جوری که تربیت کامل شه...

خدا یه جوری همه چی رو تنظیم کرده که هم وظیفه فردی داریم و رشد فردی میکنیم هم در همون حالت رشد اجتماعی داریم و رشد اجتماعی میدیم! 

اصن یه طوری که هم نیاز جسمی برطرف میشه هم نیاز روحی. هم کار آدم راه میفته هم حرکت صعودیش برقراره.

خیلی عجیبه واقعا

یه جوریه که هم فهمیدنش برام سخته هم توضیح دادنش

خلاصه که هر چی بیشتر فکر میکنم احساس میکنم انتقال گزینشی دین و نصفه کاره اموزش دادنش (واجبات بدون مستحبات و...) وضع رو بدتر میکنه.

از اون طرف هم اینو میفهمم که علم ولی خدا نسبت به آدما و تواناییشون نسبت به انتخاب محتوا و روش و ابزار و محیط مناسب و متناسب با مخاطب حسابی با انتقال دادن دین توسط آدمای معمولی تر فرق داره.

یعنی به واقع هر چی میکشیم از زمان غیبته...

همه ش به این فکر میکنم وقتی نمیتونم بفهمم چه کاری هست که اختصاصا من باید انجام بدم و جای منه، اگه دسترسی به امام بود حتما میگفتن بهم...

یه چیز دیگه هم هست... به این فکر میکنم برای اثرگذار بودن باید چی کار کرد... یه نگاهش که شاید کوچیکترین حدش باشه نیت های بزرگ کردنه. مثلا وقتی میخوام دعایی بخونم تعداد شرکا و قدشونو بالا ببرم... از مخلوقاتِ عوالم مختلف بگیرم تا آدم های روی زمین و... یا مثلا وقتی میخوام غذا درست کنم هم تو نیتش همه رو شریک کنم هم تو اثرش نسل آینده رو دخالت بدم. اینم یه مدلیه برای خودش حتما. اما این که غیر از نیت چه کارای میشه کرد رو نمیدونم.

انقد میفهمم که یه چیزایی موهبتیه. مثلا این که ادم حرفش، راه رفتنش، نگاهش، خلاصه هر لحظه زندگیش اثر مثبت داشته باشه واسه بقیه. مثلا میشه که خدا زمان مرگ یه آدمو جوری قرار بده که با مرگش کلی آدم هدایت بشن... یا لااقل یه تنبه و تذکر و تلنگری براشون ایجاد بشه...

قصه عجیبیه...

**********************

خداجونم؛

یه چیزای از حد فهم من خارجه. خودت یه جوری حالیمون کن که بفهمیم.. 

یه چیزایی روزیه. مثل این که آدم تو چه ایامی زمان مرگش برسه که براش چه روضه ای بخونن...

مثل این که تو چه موقعیت جسمی و مکانی روح از بدن جدا بشه... 

پس خوش روزی قرارمون بده. خودمون و خانواده مون و دوستا و آشناهامونو، نسل و ذریه مونو، حق دارانمونو، و....

خدایا...

مرگمونو با عاقبت بخیری قرار بده... با حالتی که همه بگن خیلی خوب بود... بگن ما که جز خیر چیزی ازش ندیدیم...

ما رو به درد بخور قرار بده... وجودمونو پر برکت کن...

از سردگمی نجاتمون بده...

یه دعا هم تقلیدی ازت میخوابم... تبعیتی...

أَللّهمَّ عرِّفْنِی نَفْسَکَ، فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ،

أَللّهمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ،

أَللّهمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی،

أَللّهمَّ لاَ تُمِتْنِی مِیتَةً جَاهِلِیَّةً، وَلاَ تُزِغْ قَلْبِی بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنِی،

أَللّهمَّ فَکَمَا هَدَیْتَنِی لِوَلاَیَةِ مَنْ فَرَضْتَ عَلَیَّ طَاعَتَهُ مِنْ وُلاَةَ أَمْرِکَ بَعْدَ رَسُولِکَ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَآلِهِ حَتَّىٰ وَالَیْتُ وُلاَةَ أَمْرِکَ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ ٱبْنَ أَبِی طَالِبٍ وَالْحَسَنَ وَالْحُسَیْنَ وَعَلِیّاً وَمُحَمَّداً وَجَعْفَراً وَمُوسَىٰ وَعَلِیّاً وَمُحَمَّداً وَعَلِیّاً وَالْحَسَنَ وَالْحُجَّةَ الْقَائِمَ الْمَهْدِیَّ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِمْ أَجْمَعِینَ.

----------------------

خدایا به امید تو...! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۹ ، ۱۸:۵۱

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

***********************

صبح جمعه هاى پاییزى

براى من تداعى کننده یه حس خوب و خاطره خوشه...

حس خوب شنیدن صداى دعاى ندبه

همراه با زمزمه هاى مادر

و برخورد دونه هاى انار با کاسه

تک چراغ روشن اتاق 

و منِ خواب و بیدار و نیمه هشیار...

احساسى ژرف که خلا نبودش رو تو خونه مون حس مى کنم...

یه جایى از وجودم بهم میگه خواب جمعه صبح ها رو گذاشتن که از این حال و هواى خوب و شیرین دور بشیم...

انگار که بدونن این حس هاى خوب یه روزى کار خودشونو مى کنن...

مثل حس خوش شب هاى قدر کودکى حتى وقتى خواب بودى توى مسجد...

مثل بوى اسفند روضه...

*********************

خداجان...

به وقت مادرى یادم بنداز که این حس هاى خوب اکثرش دست منه...

و کمک کن خاطرات و حال خوشى براى اطرافیانم رقم بزنم...

خاطرات خوش با عطر خودت و یاد حجتت و نواهایى از جنس ملکوت

اى خداى دوست داشتنىِ من...

جنس تو شدن و جنس تو کردن، براى منِ کوچولوى ندانم کار، سخته

اما تو بخواى همه چى سر جاى خودش قرار مى گیره

تو که بگى "کُن، َفیَکون"...

- - - - - - - - - -

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۸:۳۹

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

***************************************

حضرت رسول

حضرت امیر

حضرت سیدالشهدا

حضرت رضا

حضرت حجت

سلام الله و صلواته علیهم اجمعین...

.

.

.

نمیدونم کودکی های عجین با این اسامی مبارک رو باید مدیون چه کسی بدونم دقیقا...

مدیون مادربزرگی که جز یک عکس و چند خاطره سهمی از دیدنشون نداشتم اما میدونم که صبح هاشون رو با قران خواندن و دعاهاشون شروع میکردن

یا پدر عزیز تر از جانی که بسته به موقعیت برام و برامون از حضرات معصومین می گفتن و دلمونو روشن می کردن به نامشون...

و لحظاتی رو برامون خلق کردن با زیارت امین الله و زیارت آل یاسین و زیارت وارث

یا مدیون انسان های بزرگی که تلاش کردن مظلومیت شیعه کم بشه...

این اثر شگرف انسان ها بر هم... بر سرنوشت هم... بر علایق هم... بر آینده هم...

****************

خدایا...

من کجای این سلسله اثرگذار تاریخی هستم...؟

آیندگان از من چه یادی خواهند کرد...؟

براشون خیر رقم زدم یا شر...؟

من حب براشون به ارث گذاشتم یا بغض...؟

خداجان..

امروز اخرین 28م ماه صفر قرن 14 شمسیه...

و فقط تویی که میدونی عمرم به چقدر بعد از این ها کفاف میده...

من از لغن و نفرین آیندگان می ترسم...

و از اثر سوءی که خواسته یا ناخواسته براشون رقم زده باشم...

خدایا...

من از تو میخوام به حق امروز که روز شهادت عزیزترین انسان ها نزد خودته...

آیندگان از نسل من و اون ها که اثری براشون داشتم و یا دارم

محب حضرات معصومین و شیعه واقعی قرار بدی...

اون طور که حقشه...

و آثار سوء از سمت من رو از اون ها دفع کنی...

ای خدای غفار تواب...

----------------

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۵:۲۲

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

******************************************

همیشه وقتی از یک غرق شیرین یا تلخ بیرون میام احساس میکنم باید بنویسم.

یعنی فکر کنم همه ی آدم ها وقتی مدت زمانی رو صرف خوندن یک داستان یا شعر می کنن بعدش احساس میکنن که شاعر شدن یا نویسنده. 

(خب تو انیمیشن بابالنگ دراز بود که اولین داستانش با این اتهام رد شد که مجموعه ای از کتاب هاییه که خونده نه نگارش تازه و افکار یک نویسنده... و این حکما نشون میده که وقتی کتاب میخونی و از توش بیرون میای قطعا نمیتونی نویسنده ای واقعی باشی!)

و لازم است اینجا به جمله ای که دقیقا به یادش دارم و تو دفترم نوشتمش اشاره کنم:
« بدان که کتاب، دریایی ست، و نوجوانِ اسیرِ کتاب، به دریا زده ای ناآشنا با شنا. تو، بی شک، غرق خواهی شد.
غرقی است شیرین؛ شیرین ترین غرق... اگر مقدر شود.
هنوز بر ساحل ایستاده و از "غرقِ شیرین" سخن می گویی، هنوز شوری و تلخی دریا را نچشیده ای و خوفِ فرو رفتن را حس نکرده ای.
...
محمد نشست، ایستاد و گفت: به حرمت عشقی که به دانستن دارم بگذار این شوری، تلخی و خوف را حس کنم پدر؛ خواهش می کنم!
هیچ پدری به چنین خواهشی پاسخ مثبت نمی دهد؛ من نیز...»

-------------------------------

من عادت کردم غرق بشم...

توی کتاب ها...

توی انیمیشن ها و بعضی فیلم ها...

توی نمایشنامه های رادیویی گذشته حتی...

خوب یا بدش رو نمیدونم.

حتما که میتونم بدی هاش رو بشمرم.

از شدت بیرون نیومدنم، از شدت هم ذات یا شایدم همزاد پنداریم، از این که تا پایانش نمیتونم ذهنمو جمع کنم و ...

یعنی یک بار داشتم فکر میکردم برای هر کسی مخدر خاص خودش وجود داره... و شاید این ها هم مخدر هایی باشن...

حالا باید بگم که این دو روز نشد که از دزیره دست بکشم. 

البته واقعا به عنوان کتاب عاشقانه بهش نگاه نکردم. هر چند که میشد معرفی کتاب رو بپذیرم که داستانی تاریخی-عاشقانه است. 

اما من تو این کتاب با سال های تغییر و تحول فرانسه و اروپا نوجوانی که طی این چند سال رشد کرد سر و کار داشتم. 

تغییرات جامعه شناختی، دینی، سیاسی، فرهنگی عجیب بودن.

نوساناتشون، خواسته هاشون، تلاش هاشون، آرزوهاشون

تاریخ همواره در حال تکرار بوده...

مردم فطرت های مشترکی دارند اما برای پاسخ به نیازهاشون راه های متفاوتی سر راهشون خواسته یا ناخواسته قرار گرفته

و این ها واقعا عجیبه.

و تامل برانگیز

و من از این که کتاب ها فرصت زندگی کردن در زمان و مکان دیگه ای بهم میدن راضیم...

با این که دو روزه نتونستم کارامو بکنم... خواب و خوراکم هم کمی تا قسمتی بی نظم شده 
با تمام این که میدونم خیلی دیره و کلی کار عقب افتاده دارم
اما از این غرق شیرین لذت بردم.

و حالا سال ها پس از این ماجرا با تمام پستی و بلندی های حقیقیش و با تمام زیبایی های پشت پرده فنون داستان نویسی فرصت پیدا کردم فکر کنم.

...

******************

خدایا به امید تو...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۲