به نام خدا
سلام
************************************
چند روزی میشه که حوصله ی نوشتن ندارم!
یعنی موضوعات زیادی پیش میاد که باید گفته بشه اما خب
ذهنم انقد درگیر مسائله که حتی یادم میره میخوام چی بگم و میخوام چی بنویسم!
الانم صرفا برای این که از این همه فکر و خیال راحت بشم مینویسم!
بدون حوصله!
بدون...
پس پیشاپیش عذر میخوام از خوانندگان محترم!
هر چند میدونم جز دو سه نفر کسی اینجوری مطالبمو نمیخونه!
*****************************
میدونم این حرفی که الان میزنم تکراریه
اما ببخشید..
هر چند وقت یه بار دلم تنگ میشه
واسه کلاس های انشای دبستان
و شاید کلاس ادبیات راهنمایی که یه گوشه اش انشا رو جا داده بودن اونم شاید در کل سال دو سه جلسه!
به اجبار هم که شده بود
مینوشتیم!
با تمام عناصر خیال
همان تشبیه و تشخیص و کنایه و...
البته که هر روز زندگیمان شده کنایه و ایهام!
یعنی فکر میکنم تو خود این وبلاگ شما هزاران ایهام پیدا کنین بین جمله هایی که هیچ کدومشون ادبی نیستن!
واسه چی یاد انشا کردم؟
اها
چون رفته بودم وبلاگ اقای امیرخانی
یه سری نوشته خوندم که هیچ کدومشونم ربطی به انشا نداشتن!
ولی خب کلا وقتی از نویسنده ها میخونم دلم واسه ادبی نوشتن تنگ میشه!
اصلا..
بی خیال
********************************
دیروز صبح
یه اشتباه کردمو قبل از خواب من او خوندم!
خوندنش همانا و نخوابیدن همانا!
از جام پاشدم اومدم نت!
چند تا پست زدم و وبلاگی به روز کردم..
بعد هم به زور این که بیدار نمیشم رفتم خوابیدم!
فکر کنم 7 بود!
ساعت 9 با دعوای مادر محترم از جام پاشدم!
چشمام که باز نمیشد!
با اعصاب خورد اماده ی رفتن شدم که یادم افتاد کلاس دیر شروع میشه!
هر چند تفاوتی برام نداشت!
چون باز هم نذاشتن بخوابم و به زور از خونه پرتم کردن بیرون (البته اینا اغراقه! میدونین که!)
توی راه به واقع فهمیدم وقتی کم میخوابم شدیدا عصبی میشم!
یعنی داشتم به لعنت کردن خودم میرسیدم!
که چرا من اصلا خاله شدم!
که چرا کوچک ترین خاله شدم!
که چرا دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیشه!
که دو نفر با استفاده از اختیارات خودشون تصمیم گرفتن بچه دار بشن!
و من به اجبار زندگی خاله ی این بچه شدم!
بعد هم همان دو نفر با اختیارات خودشان تصمیم گرفتن بچه شون رو بذارن کلاس قران!
و من به اجبار باید با بچه شون برم کلاس که تنها نمیره و نمیتونه بره و نمیتونه بنویسه و...!
و کلا من در این قضیه هیچ اختیاری ندارم!
و بعد هم در این قضیه این بچه صرفا بچه ی اون هاست نه خواهر زاده ی من!
بعد که رسیدیم کلاس و زمان گذشت و کلاس تموم شد و برگشتم!
پشیمون شدم که چرا قدر این کلاس اومدن هارو ندونستم که از هفته ی دیگه نمیتونم باهاش برم هر چند که بخوام!
بعد هم غصه و افسوس که چه زود بزرگ شدم و چه زود گذشت اون موقع ها که منم مثل این بچه میرفتم کلاس!
و چه بد که خیلی از چیزهایی که یاد گرفتم فراموش کردم!
و عمق فاجعه رو زمانی درک کردم که برای رفتن به مهمانی توی ماشین پدرم چند سوره از جزء 30 خواندند و من یادم نبود!
و عمق تر فاجعه رو زمان هایی می فهمم که قران می خوانم اما نه تجویدی یادم هست نه صوت و لحنی و نه حتی ایات برایم اشناست!
و حیف از این عمر!
********************************
این روزها بدجور
تمرکز و اعصابم رو از دست دادم!
هر چند همه اش بهم توصیه میکنند که صبور باشم!
و هر چند خودم هی میگویم «ان الله مع الصابرین»
و هر چند تر خودم به دیگران میگویم «حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر»
اما باز هم...
سخت بود!
سخت است!
سخت خواهد بود!
سخت گذشت!
سخت می گذرد!
و همان جمله ی معروف که سخت می گذرد سخت که نمی ماند!
-------------------------
و از همین دست چرت و پرت و خرت و پرت ها را
خودتان در فکرتان سر هم کنید!
همه اش می شود پست من!
می شود وبلاگ من!
می شود من!
************************************************************
خدایا
ناشکرم!
می دانم!
نه قدر تو را می دانم نه قدر نعمت هایت را!
یادم می رود لحظه، لحظه ی توست. روز، روز توست. ماه، ماه توست. سال، سال توست. عمر، عمر توست!
هیچ چیز از آن من نیست!
من هم تو هستم!
شاید!
نمی دانم!
خودت
خودت
خودت
----------
کمکی کن!