اینک شوکران 3، شهید ایوب بلندی
به نام خدا
سلام
********************************
اینک شوکران3، ایوب بلندی به روایت همسر شهید
زینب عزیز محمدی
انتشارات روایت فتح
قیمت: 2600 تومان
87 صفحه
******************
قرار نبود چنین کتابی بخونم. یعنی اصن نداشتمش. شاید اگه به خودم بود چندین سال بعد فرصت خوندنش پیدا میشد. اما حتما حکمتی داشته که روزی کتاب به دستم برسه که دقیقا روز تولد شهید بلندی هست.
29 اذر!
نسبت به کتابای همیشگیم خب خیلی کمتر و کوچکتر بود اما شاید هیچ کدومشون تا این حد شرمنده م نکرده بود.
این خیلی درد داره که حرف های همسر یک جانباز رو بخونی. جانبازی که از همه چیزش گذشته که من حالا با خیال راحت مدرسه برم، تو خیابون قدم بزنم، حجابمو حفظ کنم، شعار بدم که انرژی هسته ای حق مسلم من و ماست. نگران مذاکرات هسته ای باشم و... .
من توان تحمل حتی یه گوشه از اون درد ها رو ندارم! این که ترکش های مختلف اذیتم کنند.. این که چند ساعت یه بار حالم بد بشه فکر کنم دوباره عراقیا حمله کردند...
حتی توان این که تو جایگاه همسرشون باشم... این که با سه تا بچه همش دنبال درمان و کارهای همسرم باشم...
اون وقت حق نیست که به راحتی فراموششون کنیم! حق نیست که تنها بمونن.
دیدارهای هر هفته ی اقای روحانی هم مسلما همه ی جانبازان کشور رو تحت پوشش قرار نمیده...
واقعا نمیدونم باید چی بگم... چی بنویسم... از دیشب که کتاب رو تموم کردم همش فکر میکنم واقعا من چه قدر از دین این همه انسان رو ادا کردم؟!
با چی میشه کاراشونو جبران کرد؟!
...
*******************************
«قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و روی سینه م فشار دادم. آه کشیدم «آخه کی اسم تو را گذاشت ایوب؟»
قاب را می گیرم جلوی صورتم. به چشم هایش نگاه می کنم «می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش.»
اگر ایوب بود، به این حرف هایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش.
روی صورتش دست می کشم « یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی که چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها. محمد حسین داغان شده. ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال. هر شب از خواب می پرد. صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمد حسن خیلی کوچک است، اما خوب می فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هر شب برایت نامه می نویسد، مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند.» »
صفحه 79
****************
خدایا به امید تو...!