لوطی گری
به نام خدا
سلام
********************************
علی چیزی نگفت. روی پاشویه ی حوض خم شده بود. باباجون با صدای خش دارش به مامانی گفت:
- عروس گلم! علف باید به دهن بزی خوش بیاد. بزی هم چه می دونه گودی با پسر حاج علی نقی کاش چه توفیری داره؟ رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمی داره.
بعد به علی نگاه کرد. نگاهشان به هم آمیخت.
- علف باید به دهن بزی خوش بیاد. آهای بزبز قندی! اسبت کجا می بندی؟... بگو دیگه... زیر درختِ نرگس... داغت نبینم هرگز...
علی حرف نمی زد. به آب حوض نگاه کرد. لاشه ها توی آب تلوتلو می خوردند. دل آشوبه داشت. برگشت و کنار پنجره ی پنج دری رفت. روی لبه ی پنجره نشست. به باباجون گفت:
- سیاه مال من بود. قهوه ای مال کریم. می دانید چرا؟
- نه؟!
- چون من رنگ قهوه ای را بیشتر دوست دارم برای همین دادمش به کریم.
- دستت درست! نوه ی خودمی...
- اما حالا که پوستشان را کنده اند، معلوم نیست کدوم مال من بوده؟
- چرا. معلومه. طرف چپی مال توست. سیاهه...
- از کجا می دونین؟
- از سر گوسفند سیاه.
باباجون سر گوسفند سیاه را به علی نشان داد... اما سر سیاه با چشم های باز به لاشه ی سمت راستی خیره شده بود.
- می بینی؟ غرق تماشاست.
- اما به سمت راستی نگاه می کنه. شما گفتین طرف چپی مال منه.
- هیچ سری به خودش، به تن خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش، نگاه می کنه. این اول لوطی گریه.
من او، رضا امیرخانی / صص 12 و 13
****************
خدایا به امید خودت...!