به وقت لحظه های بی بازگشت...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام!
**********************************
صبح جمعه ست. یه صبح که شاید شبیه صبحای دیگر باشه و شاید هم نباشه.
لحظه ای تکرار نشدنی از جنس خودش.
نمیدونم کدوم فیلسوف یونانی بود که میگفت همه چیز همواره در حال تغییره و هیچ چیز ثابت نیست. میگفت وقتی وسط رودخانه می ایستی در لحظه هم خودت تغییر میکنی هم اون اب؛ چون اون زمان دیگه بر نمیگرده.
به نظرم درست میگفت. نه من دوباره سن 22 سال و 6ماه و یک روز و نمیدونم چند ساعت رو تجربه می کنم و نه زمین دوباره روز جمعه 28 رمضان سال 1441 حوالی ساعت 6ونیم صبح رو به خودش می بینه.
نمیدونم الان کجای قوس صعود به سر می بریم و کی قراره بهت برسیم برای ابد.
اما میدونم یه وقتا این حرفا رو باید نوشت. شاید یه روزی حال یه بنده ت رو خوب کنه یا حتی حال خودمو در اینده ای نه چندان دور
من فکر می کنم... _و این به برکت قواییه که تو بهم دادی "الله جان"!_
اصلا از وقتی مناجات خوانی پیرمرد مازندرانی رو شنیدم ها، دلم برای این الله جان گفتن غَنج(!) میره...
داشتم می گفتم که فکر میکنم. فکر می کنم به این که تو چقدر مهربونی
چقدر لطفت به منِ کوچولو زیاده
آخه میدونی، هر کسی حاضر نمیشه یه جوری زودتر حواس ادمای حواس پرت و خطاکارو جمع کنه...
یعنی میخوام بگم تو خیلی بزرگ و خدایی که قبل این که دیر بشه بهم تلنگر میزنی.
قبل این که دیر بشه کرونا رو فرستادی تا حواسم جمع بشه کلی نعمت بوده که قدرشو ندونستم و شکرشو نکردم.
درسته که حالا... طبق قانون علیت باید چوبشو بخورم و دارم هم میخورم
ولی
بازم همین که فهمیدم یعنی مهربونی تو... "الله جان"!
حالا مث شاگردای سر کلاس که میخوان جلب توجه کنن و خود شیرینی میخوام ادای خودشیرینا رو برات در بیارم.
میخوام برات بگم چی فهمیدم.
من بگم تو اصلاح کنی...
من بگم تو بگی درست فهمیدم یا نه:
یکی از نعمتای خیلی خیلی بزرگی که بی توجه از کنارش رد شده بودم حضوره!
یعنی میدونی اون موقع ها که کوچولوتر بودم و هنوز نعمت تاهل _تعهد_ نصیبم نشده بود حواسم نبود که حضور در کنار پدر و مادر چقدر نعمته...
تازه بعدترش هم باز یاد نگرفتم قدر همون هفته ای یه بار رو بدونم... محروم شدم...
یاد گرفتم هوای آزاد یه نعمت خیلی بزرگه!
این که بتونم پامو از در خونه بذارم بیرون.
این که بتونم رنگ آسمونو با چشم غیر مسلح ببینم. بدون هیچ واسطه ای...
حتی راستشو بگم فهمیدم اون حساسیت فصلی میخواست حواسمو جمع کنه که درختا سبز شدن. شکوفه هاشون سر زدن. هوا بهاری شده.
اما حالا که از خونه بیرون نرفتم از همین هم محروم شدم...
خدا جونم
الهی قربونت برم
من تازه فهمیدم ابراز احساسات چقدر مهم و ارزشمنده و باید کلی به خاطرش شکرتو بکنم.
اخه تازه یاد گرفتم به اونایی که دوستشون دارم بگم که دلم براشون تنگ شده. بگم که منتظرم تا زودتر ببینمشون.
اخه.. تو یه جوری همه رو خلق کردی که از ته دل با شنیدن این حرفا شاد میشن.
شادیشون حتما تو رو شاد می کنه که من غرق شادی و لذت میشم.
چقدر همه چیزم به تو وابسته ست. و چقدر من عاشق این وابستگی به تو ام، "الله جان"!
صادقانه بهت میگم
پشیمونم از این همه حواس پرتی...
اگه هر تنبیهی بخوای برام در نظر بگیری حتما که مستحقشم...
اما...
من از امام سجاد جانم یاد گرفتم که تو انقدرررر مهربونی وقتی ببینی یه کسی یه کوچولو هم پشیمونه می بخشیش...
اخه یه چیزایی روزی آدم می کنی که ادم روش زیاد میشه هی بیشتر میخواد.
اخه تو ببین،
صبح روز جمعه ایه وقتی صحبت با یه رفیقو نصیب آدم میکنی که کلی دلمون شاد بشه و حالمون خوب بشه، وقتی خوندن یه کتاب خوب رو روزیمون میکنی و ذوق زده مون می کنی و کلی تو دلمون قند آب می کنی
مگه میشه ادم هوس نکنه برات بنوبسه؟!
«إِلٰهِى مَنْ ذَا الَّذِى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً ؟ وَمَنْ ذَا الَّذِى أَنَِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغَىٰ عَنْکَ حِوَلاً ؟»