به نام خدا
سلام
****************************
یه همچین شبی شاید 10 سال یا بیشتر (دقیقا یادم نیست) قبل از این که من به دنیا بیام ، حاج آقا به رحمت خدا رفتن.
حاج آقا منظورم پدربزرگ پدری هستن. ما تو خونه به همون روشی که پدر صداشون میکردن در موردشون صحبت میکنیم.
من فقط ازشون چند تا عکس دیدم و خاطراتی که پدر ازشون نقل میکنن.
بعضی از خاطرات مشهوری که همیشه برامون میگن رو مینویسم.
--------------------------------
حاج آقا سید عبدالله یه بازاری ساده بودن. به قول پدر اطلاعات دینیشون انچنان کلاسیک نبوده. توحیدشون عملی بوده.
از کوچیکی پدرشون رو از دست دادن و خودشون موندن چند برادر و مادرشون.
موقع ازدواج پولی در بساط نداشتن و مدت زیادی بعد از عقد خانمشون رو به منزل نمیارن.
یک بار که دیگه خیلی مادرشون بهشون ایراد گرفته بودن با خدا معامله ای میکنن و میرن سر مغازه. یکی از اشناها بهشون یه تعداد قاشق و چنگال میدن که بفروشن و سهمی براشون مشخص میکنن. بعد از فروش بهشون میگن همه ی پول مال شما و ایشون خونه ای تهیه میکنن و خانومشون رو میارن.
یه داستانی هستن پدر همیشه برام میگن.
حاج اقا هر روز صبح با نام خدا در مغازه رو باز میکردن و اب و جارویی میکردن و بعد هم شروع میکردن قران خوندن تا مشتری بیاد.
یه روز یکی میاد قیچی میخواسته. میگه حاج اقا یه جنس خوب قیچی میخوام. میگن قیچی که ما داریم فلان مارکه (به نظرم پدر میگفتن دو بچه نشان) میگه بهترین جنسه؟ میگن نه اقای فلانی یه قیچی داره بهتر از این. ادرس میدن و اون اقا میره.
پدر به حاج آقا گفتن: حاج اقا واسه چی مشتری رو می پرونین خب بهش میگفتین بله بهترین مارکه.
حاج آقا میگن: نه ایشون منو امین دونست ازم سوال کرد منم وظیفه ام این بود که درستش رو بهش بگم. روزی دست خداست اگه قرار باشه از من بخره دوباره برمیگرده.
دقیقا همون روز اقا برمیگرده و میگه اون قیچی رو نپسندیدم. همین قیچی شما رو میخرم!
حاج اقا فعالیت سیاسی خاصی نداشتن اما مدتی به خاطر فعالیت های عمو، ساواک بازار ایشون رو بازداشت میکنه.
چون خیلی بازاری معتبری بودن و همه قبولشون داشتن صبح میرفتن ساواک بعد از ظهر برمی گشتن خونه.
روز اول وقتی بهشون غذا میدن نمی خورن. از روز بعدش از منزل یه تکه نون با خودشون میبرن.
وقتی ازشون میپرسیدن که چرا غذای اونا رو نمیخورین؟ میگفتن غذای اونها مال حکومت طاغوته. هر مالی خوردن نداره!
چند ماه اخر عمرشون مریض بودن و مدتی هم تو اغما.
تو دوران اغما زبانشون تو دهانشون پیچیده بوده و خانواده مجبور بودن برای تنفس بهترشون زبان رو باز کنن اما هر بار دوباره پیچیده میشده.
روز اخر که شب شهادت حضرت موسی جعفر -علیه السلام- بوده عمو داشتن روضه میخوندن.
نزدیک اذان حاج اقا چشماشون رو باز میکنن زبونشون از حالت پیچیدگی خارج میشه. شروع میکنن ذکر گفتن و سلامی میدن و هم زمان با اذان از دنیا میرن.
**********************************
به عنوان نوه ی اخر خانواده همیشه دوست داشتم جوری باشم که حاج آقا ازم راضی باشن.
خدا کنه که همین جور بشه...
*****************
برای شادی روح همه ی اموات صلواتی بفرستین.
--------------
خدایا به امید تو..!