شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

مامان مشهدی

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۰۸ ب.ظ

به نام خدا

***************************

احساس میکنم دارم خفه میشم!

ادم تنها باشه، هیچی ندونه، بلاتکلیف باشه، حالش بد باشه، هیشکی نباشه باهاش حرف بزنه...

تو دنیا از وقتی به دنیا اومدم، همین یه مادربزرگ رو داشتم!

مادربزرگ و پدربزرگ از طرف پدری و پدربزرگ از طرف مادری هر سه قبل این که من بیام رفته بودن!

همین یه مادر بزرگ رو داشتم!

بهشون میگفتیم مامان مشهدی. اخه از وقتی من به دنیا اومدم مشهد زندگی میکردن!

همسایه ی امام رضا بودن

اما قبل ترا بهشون میگفتن مامان قمی اخه قم زندگی میکردن پیش حضرت معصومه

تهرانو دوست نداشتن

یه مدتی به خاطر درد پشتشون اومدن تهران

بعد از سفرای کربلاشون میومدن یه چند وقتی می موندن

دفعه ی اخری به خاطر خاله ام مونده بودن خیلی وقت بود.

هر بار که میومدن یه چند روزی هم پیش ما می موندن.

یادش بخیر وقتی تلویزیون رو روشن میکردیم روسریشونو محکم میکردن. میگفتن اینا که با ما حرف میزنن مگه میشه که مارو نبینن؟!

رسمشون این بود جلو داماداشون یه چیزی سرشون میکردن

دفعه ی اخر رفتن چند روز مشهد وقتی برگشتن دیگه دیر شده بود! دیگه خاله ام...

خیلی اصرار کردیم بمونن تهران، گفتن نه من مشهد راحت ترم.

رفتن از تابستون! مشهد موندن

ماهی یه هفته قرار بود یکی از خواهرا بره پیششون.

2-3 هفته پیش مشهد بودیم

خودم پیششون بودم، حالشون خوب بود...

وقتی مامانم میخواستن برگردن خیلی اصرار کردن که بیان تهران

ادما دلشون تنگ شده

میگفتن نه من دیگه باید مشهد بمونم... باید همین جا...

حالا دیگه کی نگران نوه ها باشه؟!

حالا دیگه کی برامون اب دعا درست کنه؟!

کی برامون دعا بخونه؟

دیگه میرم مشهد پیش کی برم؟!

دیگه شبا به خاطر کی تا اخر برنامه های حرمو بمونم؟!

دیگه کی برامون از خاطره هاش تعریف کنه؟!

حاج دایی! شنیدم شما خیلی دوسشون داشتین! اومدن پیشتون؟! 

حالا کی برا کبوترا دونه بریزه؟!

کی نگران مورچه ها باشه؟!

.....

*********************************

خدایا میدونم همه مون یه روزی میریم...

صبرشو خودت بده!

...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۰

نظرات  (۲)

خیلی سعی کردم جلوی گریه م رو بگیرم.....
ولی....
پاسخ:
;)

سلام.

خدا رحمتشون کنه .

روحشون شاد .

پاسخ:
سلام
خدا رفتگان شمارو هم رحمت کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی