شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها
۱۲آذر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

********************************************************

و من بزرگ تر شده ام.

این را از مدل فکر کردن هایم، از فهمیدن هایم، از پاسخ های به دست آورده برای سوال های قدیمی ام، از بی تفاوت شدن نسبت به بعضی حوادث و بالا و پایین ها می فهمم.

بزرگ تر شدن درد جسمی دارد، درد روحی هم.

دیگر نه تنها از بعضی حرف ها عصبانی نمی شوم که مشتاقانه انتظارشان را می کشم و از نبودنشان مثل اسفند روی آتش.

بچه که بودم همیشه فکر می کردم باید زودتر به یک سری چیز ها برسم تا حالم خوب شود. البته حتما همه ی بچه ها همین طورند نهایتا چیزهایشان با هم فرق دارد. حالا که به بعضی رسیده ام می فهمم که باز هم این خواستن و انتظار ادامه دارد.

چون این دنیا خاصیتش این طور است. آن قدر توی کوره داغت می کند تا نرم شوی بعد با پتک توی سرت می کوبد و با چکش صاف کاری و ظریف کاری می کند تا بلکه به شکل و شمایل درستت برسی و آن وقت بروی. بروی آن جا که باید.

اما چه درد ها دارد با خودش...

قبل تر ها واقعا به این که جهاد اکبر چرا جهاد با نفس است انقدر توجه نمی کردم. یا شاید فهمش نمی کردم.

اما حالا فرق کرده. هر نعمتی از پس خودش جهاد و درگیری سنگین تری دارد. کشمکش ها بالاتر می گیرد. سخت تر می شود...

دل کندن، بی تفاوت شدن، راضی شدن، مطیع شدن، دست از اعتراض برداشتن، و همه ی کارهایی که باید بشود سخت تر است.

اینجا که با نگاه زنانه ایستاده ام و برانداز می کنم نمی فهمم سختی برای ما بیشتر است یا مردها. از نگاه من کندن از مال و اموال راحت تر است اما کنده شدن از آرزو ها، کنده شدن از خواسته های روحی، پا گذاشتن رو دوست داشتنی ها و خواستنی ها بسیار سخت...

هنوز هم مثل آن موقع ها می نویسم که خدا خواسته زن و مرد با هم طی طریق کنند. اصلا همه آدم ها با هم. مثل صفی باشند که یکدیگر را در خط نگه دارند یا مثل همپایی که پای محکم و قدم های تندش را کند می کند تا همسفرش عقب نماند تا هر طور شده او را با خودش ببرد. مثل آن ها که توی فیلم ها دارند یخ می زنند و یکی ضعیف تر و در شرف مرگ تر است و دیگری هر طور شده می خواهد او را مقاوم و بیدار نگه دارد.

اما یک فرق دارد فکرم با گذشته ها؛ حالا نمی دانم کجای کار این حرکت را می توانند به هم کمک کنند. بعضی درگیری های درونی را هیچ نمی شود در قالب کلمات در آورد و برای دیگران تفهیم کرد. حتی اگر آن دیگری همسر و همسفر باشد.

یک جاهایی واقعا خودت باید با خودت دست و پنجه نرم کنی و هی مبارزه کنی و هی زمین بخوری و بلند شی و کم نیاوری...

این موقع ها همزمانی جنگ درونی و تلاش بیرونی سخت تر هم می شود.

من و همه ی ما اگر نفهمیده باشیم هم دیر یا زود باید بفهمیم که برای آینده باید حال زندگی کنیم. باید حال بجنگیم. برای آینده ای که همواره می خواهیم برسد تا آرام شویم. تا به سر منزل مقصود برسیم. این را خدا خودش قرار داده.

گذاشته که راضی نشویم به این روزها... راضی نشویم به این کوچک ها.

یادمان برود سریع تشر می زند. تلنگر می زند. پتک می کوبد بر سرمان یا حرارتمان می دهد که با چکش های ظریفش خوابمان نرود...

من در این روزهای پر کردن 27 سالگی که ظاهرا تازگی ها آغاز شده به دنبال بیرون کشیدن خود حقیقی ام هستم. همان که سر کلاس ها می خواهم یاد بگیرم برای دیگران شکوفایش کنم. قبل از بچه های مردم این منم که باید تربیت شوم. حتی قبل از بچه های خودم...

گاهی به عبداللهی که حالا به زمان دنیایی یک سال و نیمی می شود تربیتش به خلیل خدا و همسرش سپرده شده حسودیم می شود...

فارغ از قید و بند این دنیا مربی خوب دارد و شاید هیچ نفهمد این چالش های درونی مرا...

گاهی فکر می کنم به این که واقعا دوست دارم چه کسی توانمندی هایم را ببیند و چه کسی حرف هایم را بشنود...؟ به این فکر می کنم که خوشحال می شوم یا ناراحت از این که حرف هایم را و حس هایم را تزریق کنم به همسرم یا شاید در آینده بچه هایم و آن ها بروند از زبان خودشان بر ملا کنند و آفرین بشنوند و موفق شوند...؟ عجیب است که آدم نیازهایی دارد و بعد باید خودش با دست خودش و اراده و انتخاب خودش آن ها را کنار بگذارد! رفت و آمد بین این که آفرین را فقط از خدا بشنوی یا مردم هم... این ها همان جاهایی است که باید تلاش کنی بزرگ شوی...

و چه فکر های دیگری که گاه و بیگاه ذهنم را اشغال می کنند...

خدا می داند کی چه کسی را چطور بزرگ کند... یکی را با ازدواج یکی را بدون آن، یکی را با بچه داری یکی را بدون آن، یکی را با تحصیل و شغل دیگری را بدون آن، یکی را با دادن نعمت، دیگری را با گرفتن...

به قول استاد هی می خواهد بگوید منو ببین! حواست به من باشه! بپا خدا رو! اتقوا الله...

حتما روزی بزرگ تر هم خواهم شد...

************************************

خدایا

ای خدای صبّار

ای خدای آرام و بری از تلاطم ها

ای خدای ابتلا دهنده

ای خدا آزمایش کننده

ای خدایی که بی نهایت تمام افکاری و از حد فهم من خارج

ای خدایی که نعمت می دهی یا نمی دهی با حکمت و هدف است

ای خدایی که رشد مرا می خواهی و رشد همه را و بزرگ شدنمان را

ای خدایی که آدم ها را به هم وصل می کنی تا بتوانند به هم برای حرکت سریع تر و بهتر و مطمئن تر کمک کنند

ای خدایی که تنهایی را قرار می دهی تا ما بیشتر وقت کنیم به خودمان و از پی آن به تو فکر کنیم و تو را در یابیم

ای خدایی که خواسته ها را قرار می دهی تا به خاطر تو از آن ها بگذریم تا بهترش را نصیبمان کنی چون تو را انتخاب کرده ایم

ای خدایی که بهانه قرار می دهی تا ما هر طور شده خوب شویم...

ای خدای من، خدا او، خدا همه...

ای خدای بزرگ و بزرگ کننده

ای پناه بی پناه ها و پناهگاه ترسیده ها...

ای آرامش گم شده ها

و ای قوت قلب آدم های مضطرب و ضعیف

ای خدای خالق کلمات و حروف

ای خدای خالق افکار و زبان

ای خدای دوست داشتنی ها

ای خدایی که می گذاری فکر کنیم مثلا یک گوشه ی کار هم به دست ماست...

ای خدایی که می گذاری فکر کنیم یک مالکیتی هم ما داریم و دلمان خوش باشد...

ای مهربان تر و مقتدر تر از تمام پدر های مقتدر مهربان ...

ای که اگر تمام واژه ها را بگذاریم کنار هم برای صدا کردنت و توصیف کردنت توان و عمر تمام می شود و واژه کم می آید و تو حتی اندکی توصیف نمی شوی و شیرینی صدا کردنت تمام نمی شود...

من از خشمت، از ناراحتی ات، از رها کردنت، از سنت استدراجت، از رو گرداندنت

و از خراب کردن و گم شدن و غرق شدن و تنها ماندن و اشتباه کردن و ناقص ماندن و دیگران را هم با خود به تباهی کشاندن و....

می ترسم!

نه بگویم نمی دهی اما دلم گرم می شود به تکرار و خواستن این که خودت پای آمدن بده، قدرت جنگیدن بده، استاد بده، قوت روح بده، صحت جسم بده.

خودت مثل بازی ها در این راه مستقیم امکانات سرعت گرفتن بده... 

سرعت برگشتن از خطا و استقامت در دوباره سقوط نکردن بده...

دغدغه ها و انگیزه هایی بده که از خود دانی ام فارغ شوم... از خواسته های سطحی و ناراحتی های بیخودم رها شوم...

من خواستار آن بزرگ شدنی هستم که مرا به تو برساند

و نه من تنها را که با همسرم، با خانواده ام، با دوستانم، با استادانم، با همکارانم، با شاگردانم، با هم فکر هایم، با همسایه ها و هم محلی ها و هم شهری هایم...

شاید بهتر باشد بگویم مرا با آن ها راهی کن بیایم جلو، بیایم بالا...

من می خواهم آن بنده ی مطیعت باشم، آن بنده که تنبیهش کنی هم بیشتر عاشقت شود و عشقت را فریاد بزند. آن بنده که خودش را همه از تو ببیند، نه این که برای خودش از طرف خودش خواسته ای داشته باشد. 

من می خواهم تجلی معنای اسمم را و شبیه شدن به مریم مقدسی را که الگویش کردی... 

راستش از وقتی روایت انسان را گذاشتی سر راه زندگی ام، می خواهم شبیه شدن به تمام آن مومنین مقاوم را که برای خوشحالیت و برای رضایتت و برای آماده کردن دنیایی که پذیرش داشته باشد نسبت به کلمات مقدس و عظیمت سختی می کشیدند و حالشان خوب بود و امید داشتند به عنایت و نگاه تو. می خواهم شبیه مادر مریم باشم برای خواستن از ته دل فرزندی که خادم کلماتت باشد...

من آرزو دارم و می خواهم آن باشم که تو می خواهی...

هر چند واژه ها باز هم خودمحوری ام را به رخ می کشند...

-----------------------------

خدایا به امید تو...!

۲۴شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

********************************

مرگ همچنان هم واژه ی غریبی است.

هر چند، هر چه می‌گذرد تلاشش برای آشنا شدن بیشتر می‌شود...

زمان می‌گذرد، به سرعت، و حرکت به سمت فنای جسمانی، و بیشتر شدن آدم‌هایی که عکسشان هست و جایشان خالی‌.‌..

و من

هر چند که منطقم می‌گوید تفاوتی میان بزرگ و کوچک، در مواجهه با سوگ و مرگ عزیزان نیست...

اما دلم می‌گوید هر چه کوچکتر باشی مواجهات بیشتری با مرگ خواهی داشت...

اگر چه همه می‌دانیم که مرگ و حیات دست خداست و کم نیستند آدم های جوان و کوچکتری که رفته اند...

حالا تعداد آدم‌هایی که دلتنگشان می شوم روز به روز بیشتر می شود...

روزگاری انگشت شمار بود... 

روزگاری نه چندان دور

اما مرگ

همچنان واژه غریبی است...

و من همچنان عادت نکرده ام..‌‌.

**********************

خدایا‌‌‌‌.....

--------------------

خدایا به امید تو...!

۲۱شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید