به نام خدا
سلام
***************************************
یه وقتا ادم از خودش بیزار میشه.
نه که فکر کنین واسه این که بخواد خودی نشون بده اینجوری میشه ها!
نه! اتفاقا یه وقتا وجدان ادم خدا رو شکر یه خودی نشون میده البته فقط در حد یه احساس غبار گرفته
که اگر بهش توجه بشه امیدوار کننده خواهد بود.
حالا اصلا اینا مهم نیست.
مهم اون عامل بیزاریه!
همیشه روشم اینه که نوشته هام عام باشه نه به خودم برگرده نه به اطرافیان
ولی یه وقتام اتفاقا لازمه همه چیز برگرده به خودم
و شاید این پست از اون پستا باشه که اصلا از نوشتنش تو این وبلاگ ناراحت نمیشم
-------------------------------------------------
از خودم بیزار میشم.
چرا؟!
چون می بینم من با ارامش تو خونه م زندگی میکنم
شب شاید نگران باشم که تکلیفام مونده ولی مطمئنا نگران نیستم که یه بمب بیفته رو خونه مون
یا نگران نیستم که ممکنه فردا یکی از اعضای خانواده ی من جزو زخمی های حمله ی جدید داعش یا عربستان یا امریکا یا انگلیس باشن
حتما من به اندازه ی بچه های عراق و یمن و بحرین و سوریه و فلسطین قدر درس خوندن و مدرسه رفتن رو نمیدونم...
حتما که دلم به اندازه ی اون ها برای دوستام و هم کلاسی هام و معلمام تنگ نمیشه
به نظرتون کی بیشتر قدر امنیتو میدونه؟!
اوج بیزاری اونجاییه که من اسمم رو میذارم مسلمون، به خودم میگم شیعه بعد عین خیالم نیست اینجا نشستم و راست راست واسه خودم راه میرم
بعد دقیقا تو یه همچین کشورایی فقط به جرم مسلمون بودن، شیعه بودن، طرفدار حق بودن ادما با مظلومیت تمام جونشونو از دست میدن، بدنشون زخم بر میداره، ارامششون بهم میخوره...
ته کار من چی میتونه باشه؟! شما چی فکر میکنین؟!
هر شب اخبار نگاه می کنم یه آه می کشم بعد هم تهش رومو می کنم به غذام که هر جوری شده قورتش بدم و نکنه این صحنه های دلخراش باعث شه گلوم بگیره و چیزی ازش پایین نره...
اینا مثلا بیزاری های جهانیه...
نه که فکر کنین فقط همیناسا... نه!
درد ملی هم کم نیست...
مثلا فکر کنی که تو همین تهران بغل گوشت ادمایی هستن که به خاطر چند تومن پول مجبورن هزارجور منت ادما رو بکشن...
مثلا فکر کنی تو که خدا رو شکر هیچی کم نداشتی اما کلی ادم که ماه تا ماه یا شاید هم تو کل زندگیشون جز چند تا چیز کوچیک و جزئی هیچ چیز دیگه ای نداشتن و همیشه ارزوی داشتن حتی کوچکترین جزء زندگی رویاشون بوده...
یعنی به گمونم اگه ادم اینا رو بدونه و دردش نیاد و وجدنش ناراحت نشه و از خودش بدش نیاد مشکل داره
البته این که دردم میاد و ته دلم کلی بد و بیراه به خودم میگم دلیل بر این نمیشه که حق مطلبو ادا کرده باشم
به شرطی درده خاصیت داره که بشم هم درد مردم، که بشم دوای دردشون نه نمک رو زخمشون
ادم باید از خودش بیزار باشه که واسه خوب شدن خودش تلاش کنه
البته گاهی هم این بیزاریه زیاد میشه کلا ادم قطع امید می کنه...
نه که فکر کنین یه دفعه ای یاد این حرفا افتادم!
از همون شبی که رسیدیم تهران و شنیدم که عربستان حمله کرده به یمن همش میخواستم پست بزنم
نمی شد. یعنی یادم میرفت یا هر چیز دیگه
ولی از این که یک ماه از اوضاعشون گذشته و من هیچ حرفی نزدم حالم بد بود!!
اینم یه جور بیزاریه دیگه
اما در مورد دردای ملی
نه که اصلا بهشون فکر نکرده بوده باشم
نه که اصلا از نزدیک ندیده باشم
همه رو دیدم، میبینم، شنیدم، میشنوم
شاید نتونم خودم لمس کنم اما دردو میفهمم
و هر چی که باشه هر چقدر هم عوض شده باشیم به هر حال بنی ادم اعضای یکدیگرند
شاید اصن کمکم نکنی ولی ته دلت ناراحت میشی
ناراحت میشی بشنوی به خاطر چند هزار تومن ادما دنبال ضامن می گردن از این صندوق به اون صندوق
از این ادم خیر به اون ادم خیر
نمیندازم تقصیر دولت.
نه که بگم تقصیر اونا هست یا نیست
ولی بیشتر خودم و امثال خودمو مقصر میدونم...
مایی که داریم خدا نداده تنهایی بخوریم که
ولی حالا هی ما میریم می خریم می خوریم تازه از بد حادثه اسراف هم می کنیم بعضا ناشکری هم می کنیم
بعد بقیه باید لنگ چند تومن باشن!
نمیگم میلیاد نمیگم میلیون
همین هزار معمولی...
یه چیز دیگه هم درد داره...
یعنی شاید این یکی درد دینی باشه نمیدونم
این که این همه بانک میبینم و بعد میشنوم که اوضاع اقتصادی خرابه
حالا اصن این هیچی
اونی که از همه بیشتر حالمو بد میکنه شنیدن نوع بانکداریه
چقدر راهنمایی روی بانکداری اسلامی تحقیق کردم...
چی می گفتم؟!
اها داشتم فکرامو می گفتم
این که یهو تصمیم گرفتم اینارو بنویسم واسه کتابیه که میخونم
میدونین رمان همیشه هم رمان نیست
یعنی شاید بخونیش واسه این که خونده باشیش
شاید بخوای سر خودتو گرم کنی یا اصن وقتتو پر کنی
ولی به هر حال اثر میذاره دیگه
یعنی اصلا هیچ چیز تو زندگی بی اثر نیست
مثلا حتی کشتن پشه!
هدفم از شروع و خوندنش چیز دیگه بود ولی بدجوری بردم تو فکر
من شخصیتای اصلی داستان نیستم که پول پارو کنم
اما به هر حال اسمشه نقطه ی خوب شهر زندگی میکنم
میگن شمال شهر نشینم
بالا شهریم
اصن شاید مرفه هم باشم
ولی اقلا با این دردایی که گفتم بی درد نیستم...
به گمانم رمانش بیشتر از هر چیز داره جامعه رو بررسی میکنه
و من چه ساده باهاش همراه شدم و هم دردشون شدم..
من نمی بینم اونام ندیده بودن ولی وقتی دیدن و وقتی من دیده هاشونو خوندم اصن گیرم که به این شدت و حدت نباشه که شاید بدترم باشه
اما هست! دروغ نیست!
سر خودمو که نمیتونم کلاه بذارم!
....
کاش فقط ادم تو اینجور موقعا میدونست باید چی کار کنه
کجا بره
کجا داد بزنه؟!
فریاد بکشه؟!
کاش میدونستم...
******************
خدایا
حرفی نمی مونه
یعنی یه وقتا ادم مستاصل میشه نمیدونه چی بگه
مثلا تهش مثلا بگه
یا غیاث المستغیثین
یا مثلا بگه یا اله العاصین
...
---------------------
خدایا به امید تو...!