به نام خدا
وقتی با سرگذشت پدرانت آشنا می شوی و تاریخ نیاکانت را می خوانی دوست داری جای آن ها بودی و در دوران آن ها می زیستی تا از اینتکنولوژی ها و علم زدگی های امروزی دور می شدی و یک گوشه با صمیمیت آرام می گرفتی.
همین جایی که الان نشستی و داری از هوای آلوده و سر و صدا بهره مند می شوی یک روزی یک ده بیشتر نبوده. اما هوای پاک داشته .به جای صدای بوق ماشین و دود کارخانه ها از چه چه بلبل ها و عطر یاس های دیواری پر بوده، مردمش ساده و بی آلایش بودن.
هرروز صبح با صدای خروس های خانگی و قارقار دسته ی کلاغ ها از خواب بیدار می شدن به امید خدا روزشان رو آغاز میکردن.می رفتن توی باغ سر جوی آب می نشستند با یک آب زلال وضو می گرفتن که تو الان هیچ جوری نمی تونی پیدا کنی . یک نماز جماعت توی تنها مسجد ده می خوندن که تا عرش با فرشته ها همراه بودن. خانم ها نون تازه از تنور میوردن و همراه خانواده شون از تمام مواد غذایی طبیعی و تازه استفاده می کردند.
معمولا کار بیشترشون یا مزرعه داری بود یا دامداری . از همون اول صبح برای به دست آوردن یک نون حلال با جان و دل کار می کردن.
بیا خیلی دور نریم، همین 100سال پیش.مدرسه که بود.بچه ها با دل و جون سر کلاس درس میشتن تا معلم یه درس جدید بهشون بده . کسی از مدرسه فراری نبود (البته به اسنثنای اونایی از معلم میترسیدند).بچه ها به خیال خودشون می خواستند درس بخونند تا شاید وقتی بزرگ شدن بتونند به شهر بروند.کار درست حسابی گیرشون بیاد.
بعد از مدرسه کوچه باغا پر می شد از صدای خنده ی بچه ها .چه زندگی قشگی..
ادامه دارد......