شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۲۹ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

۳۰شهریور

به نام خدا

سلام

**************************************

اون روزی که نوشتمش تو لیست کتاب هام اصلا نمیدونستم در مورد چیه و قراره با چی روبه رو بشم.

کتاب اولی نیست که از اقای دهقان خوندم. قبل تر -یعنی چندین سال قبل اون موقع ها که تازه رفته بودم راهنمایی- دشتبان رو خوندم.

وقتی شروع شد تنها چیزی که از دشتبان یادم اومد صحنه ی شلوغ پلوغ اول کتاب بود. ادم هایی که از ترس فرار میکردن وسایلشون رو جمع می کردن که برن.

و حالا دوباره تصویری از جنگ به روایت اقای دهقان

کتاب هاشون یه خصوصیتی داره اونم دید واقعی به جنگه. درسته دفاع ما مقدس بود، اونایی که شهید شدن اکثرشون با اعتقاد شهید شدن اما جنگ جنگه. تلخه، سخته، دردناکه، غمباره.

من نبودم ندیدم سال ها بعد به دنیا اومدم اما اثراتش هنوزم هست. هم مثبت هم منفی

مثبت ازادی هامونه، کشور مستقلمونه، امنیتمونه، دینمونه، زندگیمونه

منفیش کسایی هستن که اون روزا اسیب دیدن. بچه هایی که حالا خیلی بزرگ شدن، خیلیایی که مدت هاست یتیمن، خانومایی که همسرانشون رو از دست دادن، مادرای داغ دیده، کسایی که هنوز منتظرن شاید خبری از عزیزشون بیاد. اونایی که از جونشون مایه گذاشتن و حالا مقدر اینه که باشن و خراب شدن نسل جدید رو ببینن و غصه بخورن و درد بکشن...

اون تقدس همیشگی که از جنگ و جبهه داشتم تو این کتاب نبود یعنی بود ولی نه اونقد واضح. اینجا ادم هایی بودن که به اجبار پا تو این راه گذاشته بودن. کسایی که حتی خودشون نمیدونستن چرا اومدن و چرا موندن. کسایی که از خداشون بود فرار کنن و از مهلکه جون سالم به در ببرن.

مردمی که ناخواسته قاطی جنگ شده بودن. پیر و جوون، زن و مرد، بچه و بزرگ همه شون به اجبار و به خاطر خودخواهی های امثال صدام داغ دیدن و قتل عام شدن.

---------------------------------------------------

ادم های محوری داستان هر کدومشون یه عالم جالبی داشتن.

ابراهیم که با سن کمش و بعد از برادرش اومده بود جبهه و اولین عملیاتی بود که شرکت میکرد. تصورش از مرگ و رفتن، دویدناش و رفت و امداش، خبر رسانیش و...

عبدالله که معلوم نیست از کجا اومده و به کجا میره. تیکه تیکه از گذشته ش میگه و حرفاش یه جوریه که معلوم نیس به چی اعتقاد داره. به چی میخواد برسه!

زکریا همون پسرک سبزه رو به قول نویسنده که طلبه بود و همه جوره کار میکرد. از جون و دل مایه میذاش و تمام لذتش این بود که یه سهمی تو کار ها داشته باشه.

بهرام که با تمام خنده رویی و شوخ طبعیش و تمام مزه پرونیاش سر دیدن جنازه ی بچه ها حالش بد شد و قاطی کرد و زد به سیم اخر.

جمال فرمانده ی دسته که به قول نویسنده گردن لق لقو داشت و همش دنبال کار بچه ها بود.

و پیرمرد دهکده که معلوم نبود از کجا این همه چیز  میدونه. از کتاب تمام پیامبرا تعریف میکرد و جمله به جمله بلد بود. ارمیای نبی، انجیل یوحنا، به قول محمد نبی -صلی الله علیه و اله و سلم- و...

تلخ بود و درد داشت اما درس اموز. قاطی تمام این حرکات و واکنش های عادی ادم ها نسبت به حوادث خیلی چیزا یاد گرفتم...

و از همه دردناک تر جنایات صدام بود. بمب های شیمیایی... مردمی که بی گناه کشته شدن.. بچه ی کوچکی که بغل مادرش مرده بود... جنازه ها.. حیوونای مرده...

واسه اشنایی رسمی هم میتونین به این صفحه مراجعه کنین.

****************************

من فقط این را فهمیده ام که: آدم بهتر است یک بار برای همیشه بمیرد تا این که همه ی عمر با وحشتِ مرگ زندگی کند.

صفحه 16

----------------------------

چند نفر با هم دویدند. از همه جلوتر، پسرک سبزه رو بود؛ پشت سرش، جمال و پنج شش نفر دیگر. پایین، آرپی جی زنِ زخمی تاقباز افتاده بود. تیر خورده بود به گردنش و همه ی آن دور و بر، پر بود از خون. خونِ سرخی که از سرما، معلوم بود هنوز به زمین نرسیده، دلمه بسته.

عبدالله اخر از همه و جدا از دیگران، رسید پایین. روی بلندی، بالاسرِ بقیه ایستاد و سری تکان داد. مدتِ درازی ساکت ماند و خیره شد به پسره. بعد تلخ گفت: «شنیده ای؟ خدا دو جا دلش را می گیرد و حسابی می خندد: یک جا وقتی که قرار باشد کاری بشود و بعضی ها زور بزنند که نشود، جای دیگر وقتی که قرار باشد چیزی بشود و عالم و آدم دست به دست هم بدهد و بخواهند نشود. چه قدر آقا جمال خواست این جوون را بفرستد عقب و نتوانست! آمد اینجا، وسط دشت، توی این برف ها...»

صفحه 143

----------------------------------------

اسرا وقتی دیدند خطر رفع شده -بی آنکه کسی چیزی بهشان بگوید- از جا برخواستند و شانه به شانه ی هم ایستادند. عبدالله اشاره به دو تا مجروح کرد و خطاب به پسرک سبزه رو گفت: «این ها هم قسمتشان نبود اینجا بمیرند؛ نه با موشکِ تو، نه با رگبارِ بهرامِ دیوانه!»

پسرک سبزه رو لبخندی زد و از سرما دست هاش رو به هم مالید:

- تازه آدم می فهمد که خدا عجب صبری دارد! حالا که مرگ و زندگی این ها افتاده دست ما، ببین چه طور می خواهیم برای این که روبه رومان ایستاده اند، سر به نیستشان کنیم. فکرش را بکن، خدا که آن بالا هر روز گندکاری ماها را می بیند، باید روزی چند بار به رویمان تفنگ بکشد و بد و بی راه نثارمان کند!

صفحه 146

*****************

خدایا به امید تو...!

۲۰مرداد

به نام خدا

سلام

************************************

دو کتاب هر دو نوشته ی آقای محمدرضا زائری

کما بیش جسته گریخته در طول مطالعه بخش هایی از کتاب ها رو چه تو وبلاگ چه تو سایت های دیگه نوشتم و بعضی رو هم بدون اوردن عین مطلب فقط اشاره ای بهشون کردم.

حالا امشب به طور کامل تموم شد.

هم از نظر محتوایی و هم شیوه ی نگارشی هر دو کتاب و حتی کتاب سبک زندگی هم حرف دارم

نکته ی اول این بود که مخاطب این کتاب ها در درجه ی اول مسئولین و دست اندرکاران امور فرهنگی و در درجه ی دوم کسانی هستن که دغدغه ای برای این چنین مسائل دارن و به دنبال راهکار و اسیب شناسی میگردن.

کتاب از نظر محتوایی و بار علمی به جهت این که ادم چیزی یاد بگیره و چیزی دریافت کنه خوب بود اما میشد در شیوه ی نگارش تجدید نظر کرد که البته به نظر میرسه به علت فوریت موضوع و نگرانی نویسنده درباره ی معضلات اجتماعی و در این جا به طور خاص حجاب صرفا مقالات و مصاحبه ها مرتب شدن و در بعضی موارد ویرایش و در اختیار مخاطب قرار گرفتن. 

کل مفاهیمی که ایشون بیان کردن رو شاید بشه در 5-6 صفحه خلاصه کرد اما خب توی هر بخشی حتی خود موضوع مقاله و مصاحبه حرف هایی داره که نمیشه ازشون گذر کرد. 

عمده ی مطالب ایرادی بود که با سازمان ها و قسمت های بالای نظام برمیگشت که من به عنوان یه فرد نسبتا عادی بدون هیچ مسئولیت دولتی کاری نمیتونم براش انجام بدم. به همین دلیل در کل این قسمت ها شاید تنها بخشی که خیلی پسندیدم قسمت 7 کتاب حجاب با حجاب بود که راهکارهایی رو هر چند به صورت کلیت به خانواده ی مذهبی پیشنهاد داده بودن.

---------------------------------

«تنها چیزی که می تواند ما را نجات دهد این است که خودمان فارغ از نهاد های رسمی به میدان بیایم. این واقعیت دردناک را بگویم که خانواده ی مذهبی خودشان مانند قبل از انقلاب به فکر حفظ بنیان های اعتقادی و فضای مذهبی و سالم خانواده های خودشان باشند و نمی توان به هر چیزی که در جامعه عرضه می شود اعتماد کرد. خانواده های مذهبی ناچارند مجله، فیلم سینمایی، مواد فرهنگی مصرفی، گردهمایی اجتماعی خاص خودشان را داشته باشند و در آن محیط اجتماعی گسترده باید حجاب برای آن دختر ارزشمند باشد.»

صفحه 85

***********************

برای یک بار خوندن و هزاران بار تامل کردن و به دنبال راهکار گشتن و یک جا ننشستن خوب بودن.

و البته من علاوه بر مسائل مطرح شده در کتاب، به اشکالاتی در کارهای خودم هم رسیدم؛ مثلا این که به علت تفاوت با گروه عام جامعه (به قول کتاب) که نوع پوشش و نوع برخورد دینیشون متفاوته تقریبا خیلی وقت ها سکوت میکردم و نظری نمیدادم ولی الان به این رسیدم که به جای کناره گیری و سکوت باید با افراد تعامل داشت، شناختشون و بعد راهکاری مناسب حالشون ارائه کرد. و البته خود این تعامل داشتن خودش خیلی تمرین میخواد چون ادم ها به راحتی شاید یه فرد متفاوت با خودشون رو نپذیرن باید ویژگی هایی مورد پسند طیف خاص افراد داشت.

*************

خدایا

توفیق عمل کرامت بفرما 

------------

خدایا به امید تو..!

۳۰تیر

به نام خدا

سلام

*****************************

میرزایی بیرون رفت و علی نوشتن را از سر گرفت.
«... من می دانم که پای دژ شهید خواهم شد.
ای برادر عرب که دنبال من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی، در روز قیامت جای من و تو عوض خواهد شد. آن روز من دنبال تو خواهم گشت تا نزد خداوند تو را شفاعت کنم...»

سه گانه ای برای یگانه، محمدرضا بایرامی / صفحه 301

************************************

یک کتاب دیگر هم تموم شد. این اولین رمانی نیست که جنگیه و چنین مضامینی داره که میخونم.

البته قطعا این کتاب رو نمیشه با شطرنج با ماشین قیامت یا سفر به گرای 270درجه و... مقایسه کرد.

این کتاب باعث شد من با سه شهید اشنا بشم که هر کدوم برای خودشون عظمتی داشتن در مباحث معنوی و فرماندهی.

نوشتن چنین کتاب هایی به چند دلیل اهمیت داره؛

اول. تاریخ سرزمین ماست که باید حفظ بشه و این فقط کار تاریخ نگاران نیست چون اون ها فقط از بیرون ماجرا رو دیدن و شاید تعدادی تصویر و بعد هم اسم عملیات ها رو ردیف میکنن و تعداد تلفات رو و خیلی بخوان لطف کنن فرمانده ی عملیات و معاونش رو معرفی کنن. این تاریخ باید توسط کسانی بیان بشه و به نثر دربیاد که خودشون اون روزها رو درک کردن و بعضا تو مناطق جنگی حضور داشتن و به هر حال قسمت این بوده که بمونن و روایت گر باشن.

دوم. امثال من که اون روز ها نبودیم و حتی حال و هواش رو هم درک نکردیم کمی از اون حس و حال رو تجربه کنیم هر چند نمیشه همه چیز رو به تصویر کشید و برای مخاطب بیان کرد. تجارب معنوی کاملا شخصیه!

سوم. در اینده ای نزدیک کسانی در جامعه فعالیت میکنن که هیچ از جنگ و ادم های جنگ نمیدونن و شاید به هر دلیلی قدر خاک و سرزمینشون و دینی که براشون باقی مونده رو ندونن. باید که این اشخاص بفهمن چه زحماتی کشیده شده و چه خون ها ریخته شده

چهارم. شناخت تک تک افرادی که اون روزگار اسلحه به دست گرفتن و از میهن و دین و ناموسشون دفاع کردن و هر کدوم مخی بودن واسه خودشون مهمه. ادم هایی که شاید در اون روز درسشون رو رها کردن، شغلشون رو رها کردن تا به امر امامشون عمل کنن. تا از اعتقاداتشون دفاع کنن.

باید بشناسیمشون و راهشون رو همون گونه که میخواستن ادامه بدیم.

------------------------------------

در هر حال من این کتاب رو پسندیدم.

هر چند بخش اول بیش از معرفی شهید چراغچی به سرگذشت اقای حمیدی توجه شده بود.

و هر چند از زندگی شهید محمدپور فقط به بخش مبارزاتی پرداخته بود.

و همین طور در مورد شهید خرمرودی.

اما خب طبیعیه که همه چیز رو نشه روایت کرد و نشه زندگی یک شهید رو در یک کتاب گنجاند. 

و این هم رمان بود و شاید من زیادی ازش انتظار داشتم

اما در کل کتاب خوبی بود

****************

اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک

----------------

خدایا به امید تو..!

۲۴تیر

به نام خدا

سلام

***************************************

الان ساعت 5:50 دقیقه ی صبح روز سه شنبه 24 تیر 93 مصادف با 17 رمضان المبارک

و من به جای این که مثل هر روز در خوابی عمیق به سر ببرم از فرط خستگی، نشستم اینجا و می نویسم.

چیزی رو که بیانش سخته

تو دو روز گذشته دو کتاب تموم کردم که هر کدوم باید خیلی زودتر از این ها به پایان میرسید و اما فرصت نشد و توفیق نداشتم و...

و امروز کتاب جدیدی شروع کردم که تصورم ازش چیز دیگری بود و حالا چیز دیگری می خونم.

سه گانه ای برای یگانه، محمدرضا بایرامی

انتشارات نیستان

****************************

باورش برای دیگران شاید سخت باشه 

که بگم من با خوندن هر خط از یه کتاب سرشار از انرژی میشم.

اصلا لذتی داره کتاب خوندن که با هیچ چیزی نمیشه عوض کرد.

این لذت هم فقط مربوط به کتاب داستان یا کتاب شعر نمیشه هر کتابی. (البته به جز کتاب های زرد که هیچ چیز مفیدی نداره!)

باور کنید یا نکنید من کتاب های شهید مطهری رو هم میخونم به همین اندازه خواب از سرم می پره و میخوام که بیشتر بخونم و ادامه بدم

اون روزایی که با شور و شوق تمام کتاب شهید هادی رو تو مدرسه دستم می گرفتم از هر فرصتی حتی استراحت های کلاسی استفاده می کردم واسه مطالعه شاید برای بچه ها واقعا سوال بود که این کتاب چه جذابیتی داره؟! اخه یه شهید مگه انقد زندگی نامه ش جالبه که تمام وقتمونو بخوایم صرفش کنیم؟!

البته انکار نمی کنم که بعضی کتابا به خاطر محتواش انرژی مثبتش خیلی بیشتره. 

این که بخوای با ادمی اشنا بشی که تو همین شهر زندگی کرده و از همین کوچه پس کوچه ها رد شده اما اوج گرفته و بالا رفته خیلی جذابه.

این که نظرشو در مورد چیزای مختلف بدونی خیلی قشنگه

مثل حالا که خوندن در مورد شهید ولی الله چراغی انقد هیجان بهم داده که نمیدونم چی باید بنویسم دقیقا!

*************************

نمیدونم دوستی می گفت یا از فکرهای خودم بود (بس که فکر میکنم و با خودم حرف میزنم قاطی میشه دیگه :دی)

که وقتی خواستی ازدواج کنی حتما ببین طرف مقابلت چقدر اهل مطالعه است و چقدر برای کتاب وقت میگذاره و چقدر حاضره واسه کتاب خوندن پول خرج کنه.

حقیقتا حاضر نیستم کتاب خوندن رو با چیزی عوض کنم....

********************

خدایا

یه لطفی بکن فرصت بده و البته توفیق که زکات دانسته هامون رو بپردازیم

و البته عمل به اون چه که میخونیم

و تداوم بخشیدن به راه کسانی که در موردشون چیزی یاد میگیریم.

---------------------

خدایا به امید تو...!

۲۳تیر

به نام خدا

سلام

***********************************************

«همان طور که جسم ما بیمار می شود، روح هم بیمار می شود و سلامت و تعادلش را از دست می دهد. جسم که مریض می شود، بو را تشخیص نمی دهید و در این حالت، تعادل خود را از دست داده است. روح هم به همین مقیاس، گاهی بیمار می شود و تعادل خود را از دست می دهد. وقتی جسم بیمار شد، با چیزی که روح سالم با آن ابتهاج پیدا می کند و شاد می شود، ارتباط برقرار نمی کند و آن چیز موجب شادی اش نمی شود. از این زاویه اگر به زندگی دین دارانه نگاه کنیم، زندگی آن ها فهمیده می شود؛ اما وقتی مقطعی خاص از زندگی دین داران را فارغ از نگاه و زندگی ابدی شان ببینیم، ممکن است بیشتر جلوه های اندوه را در آن ببینیم. ممکن است در ظاهر زندگی فردی مون، شادی به سبک غربی دیده نشود؛ اما شادی هایی در زندگی او وجود دارد که از نگاه بیرونی دیده نمی شود؛ ولی در زندگی دینی کاملا حس می شود. این ابعاد از زندگی متدین ها هیچ گاه نشان داده نشده است.

مثال خیلی ساده ی آن را می توانید در هیئت های عزادای ببینید. بعد از تمام شدن روضه، می بینید عزادارن بسیار خوش حال اند و فضای شوخی و خنده وجود دارد. کسی که در این حال و هوا نبوده است، نه تنها آن را درک نمی کند، بلکه با دیدن آن دچار تناقض هم می شود. می بیند کسانی که تا چند دقیقه پیش گریه می کردند و به سر و سینه می زدند، حالا می خندند! این ابتهاج درونی آن ها حاصل سبک شدن روح است. بار گناه آن ها سبک و ناراحتی های روحی آن ها کم شده است و شادی و تجربه ی معنوی خاصی به دست آوردنه اند. کسی که از بیرون نگاه می کند، اصلا این حس را درک نمی کند.»

« یکی از چیزهایی که بسیار جالب است، این است که جنس لذت ها باهم فرق می کند.

خواجه نصیرالدین طوسی، وقتی کشی علمی می کرد، بالای پشت بام می رفت و فریاد می زد: "این ابناء الملوک عن هذه اللذه؟" (کدام یک از پادشاهان لذت مرا درک کرده اند؟) اگر تمام دنیا را در آن لحظه به او می داند، با آن شادی برابری نمی کرد. انسان جاهل، هیچ گاه آن کشف علمی را درک نمی کند. شادی نیوتون و ادیسون را هیچ کس نمی تواند درک کند؛ مگر کسی که در آن مرتبه ی علمی باشد.»

------------------------

سبک زندگی، محمدرضا زائری

صص 214و215

************************

خدایا به امید تو...!

۲۷خرداد

به نام خدا

سلام

*****************************

در بعضی از کتاب های اسرائیلی و صهیونیستی، داستان های متعددی است که دختری یهودی که صاحب خانه و پول است، پسری فلسطینی و بی خانمان را از مرگ نجات داده است. همین اتفاق راجع به حجاب و چادر در کشور ما اتفاق افتاده است و لازم نیست تعجب کنیم از این که مخاطب نوجوان ما، حتی در خانواده ی مذهبی چادر سر نمی کند. اتفاقا اگر کسی چادر سر کند، باید تعجب کرد و باید دید چه عاملی باعث شده است که این فرد با وجود این همه تبلیغات و فشارها هنوز چادری است. میکروسکوپ بردارید ببینید چه چیزی باعث شده است هنوز چادر سر کند. چه نان حلال و چه پدر و مادری داشته است؟ چه محیط خانوادگی، مادرش چه چیز عجیبی به او داده است که هنوز چادری است؟!

روزی خانمی از بستگان و محارم گفت: « دخترم به من چیزی گفته که من را خیلی نگران کرده است.» در خانواده ای خیلی سنتی، وقتی راجع به ازدواج صحبت شده است، دختر خانواده حرفی از دهانش بیرون آمده که مرا خیلی نگران کرده است. پرسیدم: «چه چیزی در حرف هایش احساس کردی؟ آیا دختر گفته است که داماد باید کت و شلواری سرمه ای و گلی در جیب و محاسنی اینجوری و قد و قامتی آن چنان داشته باشد؟» کمی که صحبت کردم، مادرش گفت: «بله، چنین چیزی هایی می گفته است.» گفتم: «نگران نباش. این چیزی است که سال ها در سریان های تلویزیونی دیده است. نظری به کسی ندارد. آنچه سال ها در تلویزیون و سریال ها به او نشان داده ایم و به مرور، ناخودآگاهانه به او گفتیم، توهم و ایدئال او شده است.» 

این ایدئال را اکنون با آگهی های بازرگانی برای دختر و پسری جوان می سازیم: خانه ای ویلایی، یخچال ساید بای ساید و تلویزیونی فلان اینچ و سفری خارجی.

خودمان این شکی حرف می زنیم و عمل می کنیم و این را هم به نسل جوان می گوییم.

-----------------------

سبک زندگی، محمدرضا زائری / صفحه 62

******************

خدایا به امید تو...!

۲۷خرداد

به نام خدا

سلام

***************************

در بحث حجاب که در حوزه ی سبک زندگی، بحثی جدی است، این سوال مطرح است:

درباره ی مخاطبی که امروز به حجاب اعتقادی ندارد و به ضرب و زور حجابش را حفظ می کند، آیا دشمن، تابلوی تبلیغاتی در خیابان زده و نوشته است «حجاب خوب نیست و حجاب صدف نیست» که من بیایم با تابلوی «حجاب صدف است و خوب است» این فرد را موعظه کنم؟ این مخاطب این گونه با حجاب می شود؟! آیا دشمن در دانشگاه راجع به بی حجابی سخنرانی گذاشته است که من با سخنرانی مشکل حجاب را بر طرف کنم؟

مبنای بسیار دقیقی، گویا از مرحوم علامه سید شرف الدین نقل است که «لا ینتشر الهدی الا من حیث النتشر الضلال». این نظر در حوزه ی سبک زندگی و مفاهیم جدی در حوزه ی فرهنگی بسیار کارآمد است؛ یعنی ببین مشکل از کجا شروع شده است، از همان جا حلش کن.

----------------------------

سبک زندگی، محمدرضا زائری / صفحه 61

****************

خدایا به امید تو...!

۲۷خرداد

به نام خدا

سلام

*******************************

اگر زندگی مذهبی انسان طبق خواسته ی دین باشد، به طور طبیعی آرامش معنوی برای او حاصل می شود؛ اما متاسفانه دین به عنوان پناهگاه و غاری امن مطرح نمی شود.

جوان امروز در جامعه ی اسلامی، وقتی متدین می شود، دین را این گونه نمی بیند؛ در حالی که اکثر قریب به اتفاق افرادی که خارج از محیط کشور های اسلامی، در اروپا و آمریکا مسلمان می شوند و ایمان می آورند یا در نگاهی کلی تر، افراد بی دینی که متدین می شوند، معمولا به دین به عنوان پناهگاه روی آورده اند. آغوش گرم و با محبت تعالیم دینی و ایمان به خدا آن ها را جذب کرده است تا بتوانند خستگی و ناراحتی و آزردگی های روحی خود را در آن آغوش، فراموش کرده و آرامش و امنیت پیدا کنند.

متاسفانه نتوانسته اند این نگاه را در جامعه ی اسلامی جا بیندازند. مثلا در جامعه ی خودمان، در اکثر حالت ها این احساس در مخاطب وجود ندارد که این دین قرار است به او آرامش و امنیت و پناه دهد.

--------------

سبک زندگی، محمد رضا زائری / صفحه 99

*******************

خدایا به امید تو...!

۲۰ارديبهشت

به نام خدا

سلام

*******************************

سلام بر ابراهیم هم تموم شد.

شروعش جمعه 12ام و پایانش دیروز 19ام.

این اولین زندگی نامه و خاطره از شهدا نیست که میخونم.

حقیقتا هر کدوم از شهدا واسه خودشون تو زمینه ای استعداد بودن یه جورایی میشه گفت مُخ بودن.

حتی شهدایی که نه معروفن و نه کسی براشون زندگی نامه نوشته نه کوچه ای به اسمشونه و... . 

تو یه زمینه ای خیلی فعال بودن که به این درجه رسیدن.

شهید هادی هم یکی از اون اعجوبه ها...

فرصت این که تک تک نوشته های کتاب رو بنویسم و روش بحث کنم و نتیجه گیری ندارم

الان فقط یه تیکه رو که برای خودم خیلی مهم بود میذارم و بقیه اش باشه اگر عمری بود و شد.

**********************

ابراهیم می گفت: 

اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند، باید در مدارس فعالیت کنیم. چرا که آینده مملکت به کسانی سپرده می شود که شرایط دوران طاغوت را حس نکرده اند!

وقتی می دید اشخاضی که اصلا انقلابی نیستند، به عنوان معلم به مدرسه می روند خیلی ناراحت می شد. می گفت: بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصا دبیرستان ها باشند!

برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت. با حقوقی کمتر! اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.

سلام بر ابراهیم، صفحه 71

************************************

خدایا، کمک کن بتونیم راهشونو ادامه بدیم و زحماتشون رو هدر ندیم.

کمک کن که خونشونو پایمال نکنیم

------------------------------

خدایا به امید تو...!

۱۲ارديبهشت

به نام خدا

سلام

********************************

اسماعیل رو 31 مرداد شروع کردم و 2 شهریور تموم شد.

اولش که میخوندم جا خوردم فکر نمیکردم انتشارات سوره ی مهر چنین کتابی داشته باشه

با نویسنده ی کتاب اشنا نبودم اما به سوره ی مهر نمیومد!

وقتی در طول داستان اسماعیل عوض شد و ته داستان یه جورایی اساسی عاقبت بخیر شد خیلی خوشحال شدم که بیخودی کتاب رو کنار نذاشتم.

ته داستان یه جورایی نامفهوم بود بالاخره معلوم نشد اسماعیل زنده موند یا نه؟!

تا این که هفته ی پیش توی اخبار به یاد مرحوم امیر حسین فردی دو تا از کتاباشون رو معرفی کرد.

اسماعیل و گرگ سالی...

میگفت یه جورایی انقدر به هم مربوطن که معروف شدن به اسماعیل گرگ سالی

واسه لیست نمایشگاه اولین گزینه ی انتخابیم همین کتاب گرگ سالی بود.

با ورودم به غرفه ی سوره ی مهر بعد یه گشت کوتاه انتخاب یه سری کتاب خاطره رسیدم به بخش رمان و کتاب گرگ سالی!

دیشب با فاصله ی حدود 6 ماه از خوندن اسماعیل گرگ سالی رو شروع کردم، تصاویر محو داستان گذشته و جا خوردن از این که اسماعیل زنده اس و در حال قدم زدن و رفتن به سمت مشکین شهر و باللی جا!

تاریخ مشخصی نداره داستان اما به نظرم کل کتاب از اواخر اسفند تا اواخر فروردین طول کشید.

اقای فردی خیلی خوب صحنه ها رو به تصویر کشیدن انقدر که من با ترس اسماعیل ترسیدم و با خجالت کشیدنش خودم هم داغ کردم و سر به زیر انداختم  (البت این یه ذره بر میگرده به ارتباط برقرار کردن من با داستان و این که یه نموره جو گیرم :دی)

شخصیت هایی مثل ملا و چوئله (اگه اسمشو درست یادم مونده باشه) ادمایی بودن که نسبتا شخصیتشون واضح نبود و ادم باید خودش در موردشون نظر میداد.

آنا و سونا کسایی بودن که کم ازشون حرف نزده بودن و نسبتا شخصیت های محوری به حساب میومدن اما باز هم نکات مبهم توشون زیاد بود.

مردم بنفشه دره واقعا عوام به حساب میومدن، کسایی که فقط سرشون گرم کار و زندگی خودشون بود و البته این نشون دهنده ی جوی بود که براشون ایجاد کرده بودن. حکومت شاهنشاهی، حضور پاسبان منطقه تو همه ی شرایط، کدخدایی که عامل نفوذی بود و فقط به نفع خودش کار میکرد و یه زمانی فرقه ای بود.

نظری که در مورد مردمشون دارم اینه که وجود دین و اعتقادات مذهبیشون نگهشون داشته بود. این که با روضه ی اهل بیت و علی الخصوص حضرت ابالفضل اشک میریختن و اهل نماز بودن و ... . 

البته میگم نوع گفتمان هاشون کاملا نشان از ساده بودنشون بود مثلا این که بگین خدا از مسجدش بیاد و بیرون و بدبختیای ما رو ببینه.

و اما حضور گرگ ها تو کل داستان باز هم همون سلطه رو نشون میداد.

ارتباط امریکا و گرگ ها و اصلاح نژاد و سرباز آمریکایی و کشته شدن مردم به دست گرگ و اصطلاح گرگ های آدم خوار و برخورد همیشگی اسماعیل با گرگ ها!

همه ی اینایی که نوشتم یه تحلیل سریع از کل داستان بود، قطعا اگه یه بار دیگه بخونمش خیلی حرفای دیگه در موردش دارم.

****************************

داشتم میگفتم کاش داستان ادامه پیدا میکرد تا بفهمم اسماعیل بالاخره چی شد، برادرم گفتن خب خودت ادامه بده کاری نداره.

اقای فردی نرسیدن تمومش کنن شما کار ایشون رو به اتمام برسون

منم گفتم بله حتما منتظر بودم شما اجازه اش رو صادر بفرمایید :دی

*******************

شادی روح جناب فردی صلوات...

---------------

خدایا به امید تو...!