شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۲۹ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

۰۵اسفند

به نام خدا

سلام

***********************************

بسکه آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته است

آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته است

خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند

عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است

اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است

«زهر» می نوشاند و من «شهد» می پندارمش!

عقل ظاهربین، چه تردید عجیبی ساخته است

هرچه می بارد بر این صحرا نمی روید گلی

چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته است

من دوای درد خود را می شناسم! روزگار

از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است

دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند

زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است

ضد، فاضل نظری

***********************

خدایا به امید تو..!

۱۷بهمن

به نام خدا

سلام

************************

بعد از من او و از به، این بار ارمیا رو خوندم!

قبل تر در مورد هر دو کتاب نظرم رو گفتم.

خصوصیتی که همه ی کتاب های اقای امیرخانی داره اینه که ادم از همون اول که شروع میکنه نمیتونه رابطه برقرار کنه.

ارمیا هم همین طور بود.

اون موقعی که کتاب شروع شد پراکندگیش زیاد بود.

از این صحنه به اون صحنه

که شاید مربوط میشد به پراکندگی ذهن ارمیا که به اراده ی نویسنده بود و شاید هم غیر ارادی

امثال مصطفی تو زندگی هر کدوممون هست!

اما شاید همه مون مثل ارمیا نیستیم!

تو این دو روزی که بیشتر وقتم رو واسه خوندنش گذاشتم تازه داشتم باهاش همزاد پنداری میکردم.

خیلی فرقی باهاش ندارم جز این که اون جبهه رفته بود و دلش از دنیای ما کنده شده بود و حوصله ی روزمرگی های تهرانمون رو نداشت!

اما به هر دو تامون میگن بالا شهر نشین! (جزو اون لفظاییه که با تمام وجود ازش متنفرم!!)

در نگاه اول اگه به زندگیش نگاه کنیم میگیم واقعا دیوونه اس! همون برخوردی که ادما باهاش داشتن!

یکی که پایتخت نشینه و پول داره و خونه شون بالا شهره تک فرزنده که پدر مادرش واسش جون میدن، بهترین دانشگاه، بهترین رشته، با استعداد فوق العاده، پاشه بره جبهه بعد هم وقتی برمیگرده همه چیز رو ول کنه و بذاره بره!

اما من بهش حق دادم! و میگم که خوش به حالش که تونست بره و یه مدتی واسه خودش تنها باشه! 

به نظر من ارمیا خودش رو پیدا کرد

این که جبهه رفته بود ادما به چشم یه دیوونه بهش نگاه میکردن کمک خیلی بزرگی بهش کرد.

همچین موقعیتی واسه هر کسی پیش نمیاد و البته داستان بود و ممکنه هیچ وقت تو زندگی واقعی پیش نیاد!

--------------------------------------------------

انتظار تموم شدنش رو نداشتم!

البته نه این کتاب که با تمام کتاب های از این دست همین برخورد دارم!

در تمام مدتی که کتاب هارو میخونم با شخصیت هاشون زندگی میکنم و این واقعا لذت بخشه!

-------------------------------

شاید ارمیا مثل خیلی کتابای دیگه چیز چندانی برای یادداشت نداشت، اما به هر حال نکاتی داشت اموزنده که بلد نیستم بنویسمشون.

قسمتی که انتخاب کردم از ارمیا برای یادداشت:

راستی آدم بدبخته ها. یه پرنده نمیشه زد. واقعا «خلق الانسان ضعیفا». از صبح تا حالا بدو دنبال پرنده، آخرشم هیچی. زورمون به یه پرنده م نمیرسه، اون وقت این همه ادعا. هان چته؟ یا ایها الانسان، آره ارمیا با توام! آی انسان، بدبخت! «یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم» واسه ی چی مغرور شدی بدبخت؟ اصلا جلوی کی مغرور شدی؟ همونی که «خلقک فسوک فعدلک»

صفحه 153

**********************

خدایا به امید تو..!

۱۰بهمن

به نام خدا

سلام

***************************************

سومین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی قرار بود در تابستان برگزار شود. عده ای از دوستان سپاهی به برخی ازز عملکرد های نامزد ها معترض بودند که فعالیت انتخاباتی خود را تا قرارگاه نیز رسانده بودند و هر کسی از کاندیدای خاصی طرفداری می کرد.

روزی قرار شد از خط مقدم دیدن کنیم. با ماشین حاج حمید رفتیم طرف پاسگاه زید. من راننده بود. در راه، حف های سیاسی مرسوم قبل از هر انتخابات زده شد. اختلاف نظر هم بود. نزدیک خط بودیم که حمید با حال خاصی گفت: آقای ناصری، آقای یاجدا، الان وارد خط شده ایم. از شما تقاضا می کنم که دیگه صحبت سیاسی نکنید. الان همگی در تیررس دشمن هستیم. معلوم نیست... همین الان شاید تیری یا ترکشی خوردیم و رفتیم آن دنیا. حیف نیست در این حالت درباره ی سیاست حرف بزنیم؟ توی حرف های سیاسی تهمت است، غیبت است... حیفه زبان آدم به گناه باز بشه. علی ناصری، حرف سیاسی نزن. بگذار اگر ترکشی خوردی، بگوییم که علی ناصری در آخرین لحظات زندگی اش درباره ی خدا حرف می زد.

تذکر حمید، ما را به خود آورد. همگی ساکت شدیم. وارد خط که شدیم، قرار شد ماشین را در جایی نگاه داریم. بچه ها از ماشین پیاده شدند. من هم کنار سنگری مشغول پارک کردن خودرو بودم که ناگهان از سمت راست ماشین تیری به طرف سرم شلیک شد. معلوم بود با تفنگ دوربین دار سرم را نشانه رفته اند. درست در لحظه ای که قرار بود تیر به سرم اصابت کند، من خم شدم تا کلید ماشین را بیرون بیاورم. تیر به شیشه ی جلو خورد و آن را شکست. خاک و شیشه وارد چشمانم شد و صورتم را خونی کرد. حمید رمضانی با حالت خاصی فریاد زد: علی ناصری تیر خورد، شهید شد!

- نه، شهید نشده ام. خراش سطحی است. ابرویم را شیشه بریده... چیزی نیست.

مرا به عقب بردند. در بازگشت، حمید گفت: بچه ها، چه گفتم؟

---------------------------

پنهان زیر باران:خاطرات سردار علی ناصری، مصاحبه و تدوین سید قاسم یاحسینی / صص 254 و 255

**********************

خدایا به امید تو..!

۰۱آذر

به نام خدا

سلام

***********************************************

دیشب مجلسی حضور داشتیم البته جمع خانوادگی بود و تقریبا مجلس خصوصی اما مباحثی مطرح شد که گفتنش خالی از لطف نیست.

----------------

مجلس، مجلس سادات بود و چند نفر از روحانیون بزرگوار هم حضور داشتن و سالگرد پدری بود از همین جمع که 45 سالی هست به رحمت خدا رفتن اما از تلاش هاشون و تربیت صحیحشون پسران و دخترانی به وجود اومدن که هر کدومشون در حد خود برای ترویج اسلام و تشیع تلاش زیادی کردن.

سخنران پسر بزرگ این اقا بودن. میگفتن من دبیرستان میرفتم که پدرم یه روز بدون مقدمه گفتن من میترسم شما با درس خوندن توی مدرسه و ادامه دادن مدرسه دیگه به سمت طلبگی نیای و نخوای که درس حوزوی بخونی. ایا حاضری از فردا دیگه مدرسه نری؟ گفتن این حرف برای من خیلی سنگین بود خب توی مدرسه کلی دوست و رفیق داشتیم بهمون خوش میگذشت. نمیشد به همین راحتی گذشت از مدرسه. گفتم بذارین من فکر کنم بعد جواب میدم. گفتن فکر کردم دیدم اگر بگم نه پدرم ناراحت میشن دلشون میشکنه و اگر بپذیرم خب احترام پدر رو حفظ میکنم و ایشون هم از این که من پذیرفتم خوشحال میشن. با این که خیلی سخت بود اما به پدرم گفتم چشم از فردا نمیرم مدرسه. و همون بعد از ظهر ایشون یکی از قباهای نوی خودشون رو تن من کردن و من و با خودشون بردن مسجد. 

بعدم تعریف کردن که پدرشون خوابی دیدن در مورد یه شیخ نورانی که چند نفر دورشون حلقه زده بودن و درس میخوندن که بعد از خواب دنبال اون شیخ میرن و ایة الله مجتهدی تهرانی رو پیدا میکنن و ایشون در محضر آقای مجتهدی درس میخونن.

.

اینجا رو من خودم میگم. ایشون پسرانشون رو هم همیشه تشویق کردن به طلبه شدن و اون ها هم بعد از خوندن درس تا دوره ی دبیرستان رفتن حوزه و دروس حوزوی خوندن. دیشب هم داشتن یکی دیگر از اقایون رو تشویق میکردن و گفتن درس های دانشگاهی خوندن جای خود، اون ها رو که خوندین بعدش برین حوزه.

----

موضوع دیگری که مطرح شد درباره ی تعداد فرزند بود. البته نمیدونم گفتنش توی وبلاگم و در ملا عام درسته یا نه. سعی میکنم بازش نکنم.

ایشون میگفتن تعداد بچه شیعه ها باید زیاد بشه. شیعیانی که تربیتشون خوبه و میتونن موثر باشن در جامعه. کاش دوستان متاهل توجه به این قضیه داشته باشن.

(اگر دوستان با این قضیه مشکلی داشتن من چند تا استدلال هم دارم در این مورد خصوصی میتونم عرض کنم خدمتتون.)

***********************

بی اهمیت:

قسمتم شده هم تولد شمسیم هم تولد مجازیم روز جمعه باشه. خیلی خوش به حالم شده.

البته امسال تولد قمریم هم شنبه بود که فقط یک روز با جمعه فرقشه.

-------------

دعا کنین امسالمون از پارسالمون بهتر بشه!

****************

18 ابان از کتابخونه ی مدرسه مردی در تبعید ابدی رو گرفتم که بخونم.

از نوع نگارش خیلی خوشم اومد. خیلی قشنگ بود. دو هفته ای به دلیل فشار درسی زیاد و برنامه های محرم کلا فرصت مطالعه پیش نیومد.

دیروز دوباره نشستم سرش تا بلکه تموم شه و فردا برم پس بدم.

به قسمت هایی رسیده که بحث هایی رو از جانب ملاصدرا مطرح میکنه که خیلی فلسفیه و ادم هنگ میکنه.

قسمتیش رو برای پدرم خوندم تا برام توضیح بدن. گفتن بچه این چیزا رو نخون خوب نیست. چون سنگینه خسته میشی زده میشی از این چیزا.

حالا نمیدونم چی کار کنم. دوستان نظری دارید در این زمینه بفرمایید بلکه مشکل ما هم حل شد.

***********************

جمعه ی دیگه امتحان گزینه 2 داریم.

کشتنمون با این یه امتحان. اخه چقدر تست بزنیم ها؟!

اصلا خوشم نمیاد از این رفتارشون.

از سوم دبستان همش تست همش مبتکران و مرات و قلم چی و گزینه 2!

:|فریاد

*************

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

--------

خدایا به امید تو..!

۲۵مهر

به نام خدا

سلام

**********************************

بالاخره بعد از یک ماه تمومش کردم. دیروز که حال درس خوندن نداشتم عزمم رو جزم کردم و با تمام قوا تقریبا 250 صفحه ی باقی مونده رو خوندم و تمام!

شاید اگه به حرف بقیه گوش میکردم و همون وسط کتاب که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت و شاید ارزش خوندن و پول بالاش دادن هم نداشت ولش میکردم هیچ وقت به نتیجه گیری قشنگش نمیرسیدم!

با این که مزه اش میره اگه نتیجه گیری رو بزنم و دیگه شماها نمیرین کتابو بخونین ولی دلم نمیاد نزنمش!

این نتیجه گیریش با کلی اتفاق بوده یعنی الکی به اینجا نرسیده. پس باید بخونین تا بفهمین از کجا شروع شده و چی کارا کرده و در انتها چجوری به پایان رسوندتش.

سبک نوشته ساده و روان بود و این شاید از نظر خیلیا مزیت باشه. ( البته من کلا از چیزای پیچیده و سبکای متفاوت خوشم میاد ولی اینم خوب بود)

دیگه بیشتر از این حرف نمیزنم خودتون بخونین؛

---------------------

- مهندس می گه ماها مهره سیاهیم. مهره های سرباز سیاه بدبخت!

- نمی خواد ادامه بدی. بقیه اش رو گرفتم. حالا می خوای جوابش رو بشنوی؟

با سر تایید کردم.

- حتما جواب می خوای؟

- اره. من و رفیقام، جونمون رو، تو این راه گذاشتیم. باید جواب بدی!

- خب چرا من باید جوابش رو بدم؟

- چون این نقشه رو شما ریختید.

قاسم مکث طولانی ای کرد؛ خیلی طولانی.

- با این که خیلی چیزا تو این دنیا جواب دودوتا چهارتا نداره؛ ولی من نظر خودم رو می گم. اول این که ما آدم ها مهره شطرنج بی اراده ای هستیم یا نه؟ دقیق گوش کن، وقتی یک مهره چه سفید، چه سیاه از صحنه خارج می شه و بعد برای بازی بعدی دوباره چیده می شه هیچ تجربه ای از بازی قبلی را با خودش حمل نمی کنه، یک حرکت به راست یا چپ یا فوق دو حرکت به جلو، تکرار و تکرار ولی هر آدمی که به این دنیا پا می گذاره، همه تجربه آدم های قبلی به کمکش میان، اختراعات، داروها، همین لباش و هزار هزار چیزی دیگه ای که اگر نسل قبلی نمی گذاشتن، اصلا زندگی و ادامه اش هیچ معنایی نداشت، پس ما در اصل بازیگر پست این مهره ها هستیم که تجربه به دست آمده هر بازی را در بازی بعدی اگر عاقل باشیم که متاسفانه بیشتر موقع ها نیستیم استفاده می کنیم.

البته به یک نوع دیگه هم میشه به مسئله جنابعالی نگاه کرد، حتی اگر مهره باشیم که نیستیم دیده بان شاخ شمشاد. فقط این رو بدون که مهم ترین مهره ی تاثیرگذار، روی صفحه شطرنج وزیره. ما وزیر رو، حاکم مطلق در بازی شطرنج می دونیم. حالا اگر همون هشت مهره ی سرباز به قول مهندس سیاه جبرزده ی بدبخت، در یک حرکت دست جمعی سنجیده، به هم کمک کنن و یکی شون به انتهای صفحه ی مقابل برسه؛ وزیر می شه. این جاست که کل روند بازی عوض می شه.

۰۴مهر

به نام خدا

سلام

*****************************

منبع: کتاب کار عربی 2 گاج

*******************************

خدایا به امید تو...!

۲۸شهریور

به نام خدا

سلام

**********************************************

ابتدا بخش هایی از کتاب رو که به نظر خودم قشنگ بود اینجا می نویسم؛

--------------

و من هیچ حیوانی را ندیدم که از رحم و شفقت بویی نبرده باشد. و من حیوان نیستم.

صفحه 15

.

انگار از آن آدم هایی بود که می توانند خودشان را با خودشان سرگرم کنند و خوش بگذرانند یا از ناخوشی شان کم کنند و من این جور آدم ها را هم دیده ام؛ آدم هایی که برای خودشان حرف می زنند یا درددل می کنند یا چیزهای بامزه ای می گویند حتی.

یعنی همان آدم هایی که چون کم پیدا می شوند مردم گاهی بهشان می گویند دیوانه. و اصل کار مردم همین است که به کسی که مثل خودشان نیست بگویند دیوانه یا خیال باف یا خل یا چیزی دیگر یعنی بدتر. دیوانه ها هم لابد برای همین است که معمولا ساکت هستند و فقط دو جور از آن ها بیشتر پیدا نمی شود: دیوانه ای که می خندد و دیوانه ای که گریه می کند.

و البته همه می گویند دیوانه ای که می خندد خطری ندارد، اما وای از دیوانه ای که گریه می کند، چون حتما وضعش خیلی در هم است که گریه می کند و الا کم پیش می آید تو این دنیا آدم چیزی را پیدا کند که ارزش گریه کردن داشته باشد.

صفحه 49
اما دیوانه ها -چه گریان باشند چه خندان- فقط یک چیزشان بد است و آن این است که قبلا نمی گویند که چه کار می خواهند بکنند و تو هم البته نمی توانی پیش بینی کنی. برای همین گاهی زیاد نمی شود بهشان اطمینان کرد.
صفحه 53
(این جمله در مورد من صدق میکنه :دی)
.
من با این که اهل اینورها نیستم همه ی خبرها را می شنوم چون مردم راه می روند و آن را اینور و آنور می کشند با خودشان. این جوری من خیلی ها را می شناسم. از دور یا نزدیک، و بی آن که دیده باشم.
صفحه 55 و صفحه 56
.
تو این محال هزاران چشمه هست. از این سر آذربای جان گرفته تا آن سرش. و کنارشان ده ها نفر کشته شده اند. آن بابایی هم که گفتم، کنار یکی از این چشمه ها کشته شده، شاید در حال آب خوردن، یعنی شاید وقتی که تفنگش را گذاشته بوده رو زمین و خم شده بوده که آب بردارد یا بخورد، یعنی تو همان حالتی که می گویند حتی مار هم آدم را نیش نمی زند. شنیدی که؟ می گویند اگر مار بخواهد یکی را بزند و ببیند او در حال آب خوردن است، صبر می کند تا آب خوردنش تمام بشود. اما انسان حتی از مار هم بی رحم تر است. از همه ی حیوان ها حیوان تر ست گاهی...
صفحه 63
.
و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سر و صدا می کند بی آن که به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده، که دیگر رفته، که دیگر مرده.
صفحه 145
.
هیچ چیز بدتر از بی خبری نیست؛ هیچ چیز! این را آدم وقتی می فهمد که دستش کوتاه شده و از همه هم کوتاه شده و از همه جا هم کوتاه شده، یعنی همان وقتی که با هر چیز و ناچیزی که می تواند -درست مثل آن غریقی که بچسبد به خاشاک- سعی می کند از عزیزانش خبری بگیرد یا از خودش خبری بدهد به آن ها. و گاهی می شود و گاهی نه.

--------------------------------------
ادم وقتی مقدمه اش رو میخونه شاید بیشتر به خاطر جنجالی بودنش جذب بشه اما من علاوه بر اون به خاطر این جذبش شدم که یه جورایی تاریخیه. از اتفاقاتی حرف میزنه که من هیچ وقت به گوشم نخورده بوده. شاید خیلی های دیگر هم مثل من باشند که حتی اسم فرقه ی دموکرات یا به قول خودشون دموقرات اذربایجان رو نشنیده باشند. 
اولین جمله ی متن کتاب که منم به عنوان اولین جمله بالا اوردمش به نظر من ادم رو یه جور خاصی به دنبال خودش میکشونه. این که نویسنده چی دیده و از چه چیزی میخواد حرف بزنه که اینجوری شروع کرده.
سبک نوشتاری اقای بایرامی به نظر من یه جورایی شبیه سبک نوشتاری اقای امیرخانی توی من او است. یه نوع خاص. این که برای یه موضوع واحد چندین توصیف مختلف دارند، سبک بیانشون، جملاتی که بعضی وقتا نیمه کاره است، این که ادم باید فکر کنه روی مطالب تا بتونه ارتباط برقرار کنه. به نظر من همش باعث جذابیت بیشتر کتاب شده.
یه شباهت دیگه اش هم با من او اینه که یک فصل از زبان نویسنده است و تعریف وقایع همان زمان و اتفاقاتی که برای «بالاش» شخصیت اصلی داستان افتاده، و فصل دیگر از زبان پسر بچه ای به نام «بولوت». 
هر چند یه موضوعی که مطرحه اینه که بالاخره کتاب رمانه و پایانش عملا خاصیتی برای من خواننده نداره. (البته این صرفا نظر شخصیمه. خیلی از دوستان از رمان ها کلی چیز یاد میگیرین، این بستگی به مهارت مخاطب داره. و یه چیز دیگه این که هر رمانی اینجوری نیست!)
***************
خدایا به امید تو...!
۰۵شهریور

به نام خدا

سلام

*********************************

واقعا تازه میفهمم ادما چقدر راحت میتونن به چیزایی که دور و برشونه دل ببندن و بعد هم با یه دلبستگی جدید همه چیز یادشون بره!!

منی که تمام وقت زندگیم با نت پر بود،

حالا وقت نمیکنم بشینم سر لپ تاپ!

سرم گرم کتاب و درس شده!

گرم چیزایی که شاید هیچ وقت انقدر واسه شون وقت نمیذاشتم!

نمیگم کتاب و درس بده، فقط مشکل اینه که منو از تمام مسئولیت هام دور کرده!

اصلا یادم رفته که به چه کسایی قول داده امو قرار چه کارایی رو گذاشتم!

خیلی بده! خیلی!

---------------------------

تعادل یه چیز خیلی لازمه واسه زندگی بشر!

تعادل، ظرفیت!

خدایا اگه اینارو نداشته باشم همه جا گیر میکنم! تو همه ی کارام!

هوامونو داشته باش!

*********************************************

از کتابام بگم

که بعد از حافظ هفت بادبادک باز رو شروع کردم!

یعنی شنبه 26 مرداد؛ و تمومش کردم چهارشنبه 30 مرداد!

بگم خیلی غم انگیز بود شاید کم گفته باشم. البته باعث تاسف بود واسه امثال من!

باعث حرص خوردن بود! باعث عصبانیت بود! حتی جایی کار به لعن و نفرین هم میکشید!

-------

بعد از بادبادک باز، پنجشنبه 31 مرداد، اسماعیل رو شروع کردم!

و شنبه 2 شهریور تموم شد!

اوایل شاید خسته کننده بود، بعد به جایی رسید که حتی تصورشم نمیکردم کتابی که مال انتشارات سوره ی مهره همچین چیزایی نوشته باشه!

و بعد پایانش لذت بخش بود! عاقبت بخیری! پایانی که کاش قصه ی زندگی ماهم همین جوری تموم شه!

یه نتیجه ی شیرین! یا به قول دوستان مدل فیلمای ایرانی! خوش و خرم!

-----------

شنبه 2 شهریور، سفر به گرای 270 درجه رو شروع کردم!

و حالا دارم لحظه لحظه باهاشون میرم تو دل جنگ!

جنگی که هیچی ازش ندیدم! فقط شنیدم و خوندم و بعضی وقتا حسرت خوردم و بعضی وقتا خوشحال شدم و گاهی هم تصاویری ازش دیدم!

واقعا لازمه امثال من بفهمیم اون زمان چه خبر بوده!

اونایی که مبارزه کردن تا انقلاب پیروز شده! اونایی که مبارزه کردنو جنگیدن تا کشور به دست دشمن نیفته! اونایی که جون خودشونو فدا کردن!

واقعا لازمه!

********************

دعا کنین!

-------------

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

************

خدایا به امید تو..!

۲۵مرداد

به نام خدا

سلام

************************************

اول از همه شرح وقایع بدم تا بعد برسم به افکار خودم!

چهارشنبه بین درگیری این که چه کتابی رو انتخاب کنم برای خوندن بالاخره با کلی همفکری حافظ هفت رو انتخاب کردم.

در نگاه اول و با بعضی تعاریفی که از چند نفر از دوستان شنیده بودم فکر نمیکردم کتاب دلچسبی باشه.

اول کتاب با جریان بمب گذاری حسینیه شروع شد بیشتر جلب شدم تا اخر کتاب رو بخونم. بالاخره از همون اولی که اومدم تالا کلا به مطالبی که مربوط به کانون و تالار و این چیزاس یه حس خاصی دارم و همیشه جذبشون میشم!

همون شب اول که حدود 60 صفحه ای که خوندم به نظرم رسید به عنوان یه سفرنامه از اقا، به پای داستان سیستان و در مینودر نمیرسه! با این که زیاد از کتابا یادم نیست اما هنوزم حس خاصی نسبت بهشون دارم. جزو کتابایی هستن که شاید مثل من او دوباره بخونمشون!

خوندن ها ادامه پیدا کرد. توی هر فرصتی کتاب از دستم نمی افتاد. فرودگاه، هواپیما، نمازخونه و... . باید بگم به جز اون ساعتایی که خواب بودم، وقتایی که حرم رفتم و اون شبی که پای لپ تاپ بودم در بقیه ی اوقات بیشترش کتاب دستم بود.

و بالاخره دیشب که میشد شب شنبه، طبق عادت شب های گذشته خوابم نمیبرد و تا خود ساعت 4 که داشتن قران میخوندن، من با نور کم بوک ریدر کتاب رو خوندم و تموم شد!

******************************

حالا برم سراغ دیدی که نسبت به مطالب کتاب پیدا کردم.

نویسنده به جز این که بخواد سفر اقا رو به تصویر بکشه، سعی کرده مخاطبش رو با ادم هایی اشنا کنه که در ظاهر ممکنه ببینتشون اما خیلی با اون ها قاطی نشده. هیچ وقت به درون اون ها نفوذ پیدا نکرده. هیچ وقت باهاشون نشست و برخاست نداشته.

چیزایی مد نظر نویسنده بوده و ذهن خودش رو درگیر کرده بوده که سعی کرده خواننده رو هم به چالش بکشونه. و اون هارو هم به فکر واداره!

این کتاب بیشتر از این که ادمو با اقا اشنا کنه با ادمایی اشنا کرده که همه به عشق رهبرشون یه جایی جمع شدن!

رهبری که هر کسی، اونو انحصاری خودش میدونه!

کتاب فقط سفرنامه نبود. کلی توش درس داشت. درس هایی که توسط افکار اقای پانوسیان و رفتارهای اطرافیانش و تیم خبرنگاران و علی الخصوص جعفر عابدی به من خواننده داده شد.

اتفاقا یه سری از قسمت های کتاب رو با شماره صفحه برای خودم ثبت کردم تا بعدا سر فرصت توی تالار و جاهای دیگه بزنم.

----------------------------------------

چیزهایی که الان بعد از خوندن کتاب با حرفهای نویسنده به ذهنم رسیده رو میگم.

به نظر من، اون نویسنده ای موفقه که بتونه هر مخاطبی رو با هر طیف فکری به داستان و کتاب خودش جذب کنه.

اون کتابی خواننده ی زیادی داره، که هر مخاطبی بتونه کتاب رو از دید خودش ببینه، و درس خاص خودش رو بگیره.

اگر یه کتابی نتونه یه سری از ادما رو به خودش جمع کنه دوتا قضیه پیش میاد؛ یکی این که نویسنده مهارت این رو نداشته که جوری بنویسه که همه بتونن خودشون رو تو عمق ماجرا ببینن و خودشون به فکر فرو برن. یکی دیگه این که شاید خواننده ای که نتونسته خودش از نظر سلیقه مشکل داشته.

البته نمیشه گفت مشکل چون ادما حق دارند سلیقه ی خاص خودشون رو داشته باشن. اجباری نیست که همه از یک چیز یکسان خوششون بیاد. اگه اینجوری بود که دیگه زندگی تکراری میشد.

یه قسمت کتاب رو خیلی خوشم اومد. پیاله ی نهم، فصل 5 زبان حافظ، وقتی پانوسیان از صفری نظرخواهی میکنه در مورد این که سفرنامه چجوری نوشته بشه.

«پانوسیان از صفری می پرسد: اگه شما بخوای سفرنامه رو بنویسی، با چه نگاهی می نویسی؟

صفری تعمق می کند.

-          تو این چند روز که شیراز بودم، دوبار رفتم آرامگاه حافظ

اکبر می زند روی شانه ی او.

-          چیزی به ما نگفتی بی معرفت

-          تو این دوبار، وقتی دقت کردم، یه چیز دستگیرم شد. اون هم این که حافظ متعلق به همه بود.

-          فیلسوفم شدی؟!

بی توجه به تکه پرانی اکبر، ادامه می دهد: کنار آرامگاه حافظ، همه تیپ آدم دیدم؛ عارف، سوسول، علی اللهی، حزب اللهی، باحجاب و بدحجاب و خلاصه و... .

پانوسیان را خطاب قرار می دهد.

-          به نظر شما دلیل این که همه ی مردم با حافظ عشق می کنن چیه؟!

پانوسیان لبخند می زند و سر تکان می دهد.

-          تو بگو.

-          نگاه و زبان حافظ انسانی و جهانیه و البته الهی. حافظ خودش رو متعلق به همه میدونه. هر کس غزلش رو می خونه، برداشت خودش رو داره و لذت می بره. حالا اگه قرار بود من از آقا بنویسم، یه جوری می نوشتم که همه ی گروه ها بتونن به زعم خودشون کار رو بخونن و استفاده ببرن. صفری و هر کس دیگه باید بتونه از دریچه ی خودش معشوقش رو ببینه. قصه ی موسی و شبان رو حتما شنیدی. شبان خدا را آدم تصور می کنه، ولی موسی اون رو سرزنش می کنه و از خودش می رونه. اما خدا شبان رو تحویل می گیره و موسی رو سرزنش می کنه!

پانوسیان خیره است به لب های صفری که پک آخر را عمیق به سیگار می زند.

-          غیر از این، باید فکر کرد توی اون نُه روز از آقا چی دیدیم که قبلا ندیده بودیم؟! ندیده ها رو باید نوشت. دیده ها رو که همه می بینن.

سیگار را پرت می کند گوشه ای و پانوسیان را خطاب قرار می دهد. انگار که قرار است او بنویسد.

-          واضح تر بگم، من یا شما قبلا از دور دستی بر آتش داشتیم؛ مثل خیلی از مردم. اما، الان، توی این نُه روز، از نزدیک دستی به آتش داریم. باید از نزدیک نوشت.

(چند جمله رو فاکتور میگیرم که حاشیه ی ماجراست!)

.... نگاهش را به پانوسیان می دوزد.

-          اگه نوشته ای تنها متعلق به یه دوره یا حکومت خاص باشه، این اثر توی تاریخ نمی مونه. اما اگه در هر زمانی بشه اون متن رو خوانش کرد، اون وقت ماندگاره؛ مثل حافظ، شاهنامه، گلستان و بوستان... لنگر ها را بردارید، بادبان ها را بکشید، حرکت می کنیم... به پیش!...»

************************

میدونم طولانی شد ببخشید!

اصلا نمیتونستم حرف نزنم و فقط خواننده ی کتاب باشم! کلا این که این چند روز با خوندن کتابو فکر کردن به حرف ها و رفتارهای اقای پانوسیان و اقای عابدی و دیگران، شوق و ذوقم بیشتر میشه!

شدم مثل پنجشنبه صبح! که از ذوق الکی خوابم نمیبرد! هنوز هم دلم یه دشت بزرگ میخواد....!

*******

خدایا به امید تو...!

×××××××××××××××××××××××××××

نوشته شده در تاریخ 92/5/19