شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

آدم ها با افکار و اعتقادات و حرف هایشان شناخته می شوند!

شمیم مهدی

هر آدمی یه سری افکار و اعتقادات داره که دوست داره دیگران از اون ها با خبر باشن!
ما هم یه آدمیم مثل بقیه!
-------------------------------------
شخصیت شناسی حقیقی و ایده آل: یک خانم متاهلِ متعهدِ دانشجوى طلبه مسلمانِ شیعه ی ایرانی!
شخصیت شناسی واقعی و ساده: قصدمون رسیدن به حالت ایده آله اما خب تا رسیدن به اون موقعیت راه بسیار است.
-------------------------------------
اینجا شاید شبیه مدینه فاضله باشه.
گاهی از خود حقیقی من خیلی بالاتره اون قدر که حق دارن دوستان اگر بگن این دیگه کیه! چقدر تناقض داره! یه چیزی میگه و چیز دیگری عمل می کنه.
من فقط دوست دارم شبیه این نوشته ها بشم... همین...
******************************
هر چند همچون قطره ام، دستم به دریا می رسد/ بسیار ناچیزم ولی، نسلم به زهرا می رسد
او بی کران بحر عطاست، از خاندان «هل اتی» است/ بر کافران هم فیض او، در دار دنیا می رسد
او مومنان را مادر است، لطف خدا را کوثر است/ با این همه سائل یقین، هنگام اعطا می رسد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۱۷ مطلب با موضوع «شمیم مهدی :: پدرانه» ثبت شده است

۱۱مرداد

به نام خدا

سلام

**********************************

حس ادمی رو دارم که برای بازی کردن قبلش بهش فرصت دادن تا از دور فیلم بازی بقیه رو ببینه یا راهای حل مراحل بازی رو نگاه کنه.

وقتی شاگرد معلمایی باشی که سال های ساله دارن درس میدن و معلوم نیست تا حالا چند تا شاگرد داشتن (انقد زیاد بودن که از شمارش خارجه)،

وقتی با هدف یاد گرفتن فلان درس کنکور سر کلاس میشینی اما هزار جور درس زندگی یاد میگیری،

وقتی مفتی از سال ها تجربه با خبر میشی... .

با تمام این که با سر کلاس اقایون نشستن مخصوصا تو دوران دبیرستان مخالفم، اما حقیقتا تو همین یک هفته حرفای تازه ای شنیدم که شاید هیچ وقت نمیتونستم بشنوم.

تک تک رفتارها، برخوردا، نوع مثالا، همه چیز... جدا میگم که هیچ کدوم از کلاسا فقط اختصاص به درس خاص کلاس نداره. (حتی کلاس هندسه که سکوت محضه!)

**************************

حرف امروز اقای کیوان قابل تعمیم بود.

گفتن کنکور قبول شدن سخت نیست. خوب قبول شدن سخته.

باید واسه ش زحمت کشید. هزینه کرد.

هزینه کردن هم این نیست که پول خرج کنیا، نه. باید وقت بذاری.

از تفریحت بزنی، از خوابت بزنی، صبحا زود بلند شی، شبا دیر بخوابی

یه ساله. یه سال اینجوری باشی موفق میشی.

با توجه به اون حرفی که تو اینستا هم نوشتم که کنکور که یه ساله اصل کار کنکور خداس که باید توش موفق بشیم

میگم که اینم قابل تعمیمه.

به نظرم بهشت رفتن هم سخت نیست. این که کجای بهشت باشی و همنشین کی بشی سخته...

این یه سال که تموم شه بعدش شاید چند سال دیگه خیلی از درسا رو یادت نیاد.

تنها چیزی که می مونه از امسال به نظر من همون تجربه هاست.

همین که ادم یاد میگیره چطور برای به هدف رسیدن باید برنامه ریزی کنه، از اون چیزایی که دوس داره بزنه تا به اون مهم تره و بهتره برسه....

------------------------------------------

سر کلاس مثالایی که اقای کیوان میزنن که به قول خودشون درس زندگیه خیلی دوس دارم.

شاید ادم اون مسئله ی خاص رو یادش نمونه ولی کاربرد ریاضیشو تو زندگی یادش می مونه.

کلاس دیفرانسیل امسال واسه من مث کلاس حسابان پارساله.

به وضوح انرژی مثبت رو حس میکنم...

معلمایی که سال هاست دارن درس میدن شاید حدود 30 سال

نه تنها مدل به مدل شاگردی که داشتن و تربیت کردن بلکه مدل به مدل همکار، هزار جور مشکل، هم تو محیط کار هم تو بعد خانوادگی...

کاش می شد زندگی نامه هاشونو بنویسم...

*******************************

امروز سر کلاس دینی میگفتن بچه ها خیلیا مثلا میگن دعامون کنین

واسه دانشگاه، واسه کنکور و... .

یادمه پارسال سر نماز جماعت قرار شد واسه بچه های کنکوری «امن یجیب...» بخونیم

همیشه اینجور وقتا یاد اون حرفی میفتم که چند بار شنیدمش...

مضطر واقعی امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- هستن...

ته تمام این درس خوندنا و مدل های مختلف تربیتی... هدف سربازی آقاس...

نمیدونم چقد تا ته مسیر مونده و اصن توفیقشو دارم یا نه....

ولی امیدوارم...

*************

خدایا به امید تو...!

۲۱تیر

به نام خدا

سلام

*********************************

یه سالی از قم که بر میگشتیم تو صف تاکسی ها، آقای آخوندی (عموی اقای وزیر) رو دیدم.

رفتم و بهشون گفتم من دارم میرم تهران شما اگر مایلید تشریف بیارید.

ایشون هم پذیرفتن و سوار شدن.

تا پایان مسیر برای این که من خسته نشم برام خاطره تعریف کردن؛ یه بخش عمده ایش درباره ی شیخ عباس قمی بود و یه بخشی هم درباره ی آشیخ حسنعلی اصفهانی.

من اون بخشی که خودشون تجربه کرده بودن رو برات میگم.

میگفتن بچه بودم که پدر عباس (اقای وزیر) مریض شد. تب سختی داشت و هر کاری میکردیم پایین نمیومد.

پدرم گفتن برو منزل آشیخ حسنعلی سلام برسون بگو برادرم مریضه یه مقداری آب دعا بدین تا تبش بیاد پایین.

من رفتم. در زدم اومدن دم در. خودم رو معرفی کردم. احوال پرسی کردن و این حرفا

پیغام پدر رو به ایشون رسوندم. گفتن چند لحظه صبر کن.

رفتن و بعد برگشتن آب دعا رو دادن گفتن بخور.

گفتم برادرم مریضه ها، میخوام برا اون ببرم.

گفتن متوجه شدم. شما بخور برادرت خوب میشه.

منم خوردم و برگشتم خونه.

وقتی رسیدم پدر به سرعت اومدن دم در و گفتن خب اب دعا کو؟ گفتم خوردم!

پدر عصبانی شدن گفتن واسه برادرت باید میاوردی، خودت خوردی؟!

گفتم منم به ایشون گفتم دوبار، خودشون گفتن بخور خوب میشه.

رفتیم بالای سر برادرم دیدیم عرق کرده و تبش پایین اومده.

------------------------------------------------

دکتر شریعتی یه کتابی ترجمه کرده به اسم "نیایش".

مقدمه ی این کتاب رو پدرش، تقی شریعتی، نوشته.

تو مقدمه ایشون میگه که پیرمردها و همسن و سالای من یادشونه

کسایی که مارزده و عقرب زده بودن، مراجعه میکردن به شیخ حسنعلی، ایشون یه دعا میخوند دست میکشید خوب میشدن.

اواخر عمرش که دیگه بیمار شده بود و در بستر بود، نمیتونست مریض بپذیره

خاصیت دستشو داده بود به دست گیره ی در خونه ش.

ادما میرفتن دست میمالیدن به دستگیره ی در خوب میشدن.

******************

خدایا به امید تو...!

۱۹آذر

به نام خدا

سلام

*********************************

پدرانه:

یکی از بخشای تربیتی هویت دادنه.

از سن کم به ادم ها باید هویت بدن تا وقتی بزرگ شد جایگاهش رو درست تشخیص بده و خطاش کمتر باشه.

اینایی که میبینی تو خیابون الکی میچرخن، این جوونایی که سرشونو با سگ و گربه گرم میکنن، اینایی که کارای خطرناک میکنن تا دیده بشن

اینا همونایی هستن که تو بچگیشون باهاشون درست برخورد نشده. هویت خودشون رو درست نشناختن. راه رو گم کردن!

***********************

وقتی یکی رو اسطوره ای بزرگ کنی و بقیه رو به طرز فجیعی تحقیر کنی هم خودت ضرر میکنی هم به اونا ضرر میرسونی.

اونی که بزرگش میکنی هیچ وقت نمیتونه اشتباهاتش رو تشخیص بده و ناگهان به بدترین شکل سقوط میکنه و تمام باورها و امیدهات رو نابود میکنه.

اما اونایی که تحقیرشون میکنی؛

دو دسته میشن:

دسته ی اول اونایی هستن که ازت دلگیر میشن و به هر صورتی هست میخوان بهت ثابت کنن که اون چیزی که تو فکر میکنی نیستن پس تمام تلاششون رو برای اثبات خودشون انجام میدن و نتیجه ش اینه که بر خلاف تصورت خیلی رشد میکنن هر چند با عقده و دلخوری...

اما دسته ی دوم ادمایی هستن که با رفتارات و حرفات اعتماد به نفسشون رو به کل از دست دادن و واقعا دیگه نمیتونن خوب باشن. نمیتونن عادی رفتار کنن. باورشون میشه که هیچی نیستن و هیچ کاری نمیتونن بکنن. زندگیشون بیخودیه و هر چی زودتر از این دنیا برن بهتره. اگه خیلی روشون تاثیر منفی گذاشته باشی شاید یه کاری هم دست خودشون بدن.

هر سه گروه هر چند عقل و اختیار دارن و شیوه ی رشدشون رو خودشون انتخاب میکنن اما از تو اثر میگیرن پس اگه رشد کنن برای تو هم پاداش داره و اگه سقوط کنن تو هم مقصری!

حالا فکر کن تو معلم باشی و این سه گروه شاگردات یا حتی هم کارات یا حتی دوستات یا حتی فرزدانت...

اون وقت ببین چه خطای بزرگی میکنی...

هر چند دانش اموز در همه حال باید احترام معلمش رو حفظ کنه اما خیلی وقتا اون معلم هم در اشتباهات دانش اموز مقصرا... شاید اگه برخورد منصفانه داشت هیچ وقت دانش اموز به خودش اجازه نمیداد حرف بدی در مورد معلم بزنه... یا پشت سرش بهش بی احترامی کنه...

به هر حال هیچ کدوممون معصوم نیستیم. معلم حق داره ناراحت بشه از کم کاری های بچه ها یا از احیانا بد نمره اوردن هاشون، اما قرار نیست اخلاق و نامه ی اعمال دانش اموز رو هم به تباهی بکشونه. هر دو نسبت بهم مسئولن و باید حقوق همدیگه رو رعایت کنن.

هیچ بچه ای با تخریب شدن های مداوم درست تربیت نمیشه!

انسان شریفه و باید شرافتش حفظ بشه مگر این که خودش ارزش خودش رو پایین بیاره و از انسان بودن فاصله بگیره.

*******************

خدایا به امید تو...!

۱۶آبان

به نام خدا

سلام

***********************************

یه بار مشهد رفتیم خدمت آقای وحید. به ایشون گفتم داستانی بود که اقای خویی از قول آقای استهباناتی تعریف کرده بودند.

آقای وحید گفتن بله من این داستان رو تو کتابم نوشتم و قم دارم هر وقت اومدین من بهتون میدم.

آقای استهباناتی یکی از علمای تهران در دوران قاجار بودن. یه بار یکی در خونه شون رو میزنه خادم میره دم در میاد میگه اقا، یه مرد جوانی با شما کار داره.

میرن دم در اون آقا سلام میکنه میگه من اومدم پیش شما منطق یاد بگیرم. ایشونم بی اختیار میگن باشه فردا فلان ساعت بیا اینجا کلاس داشته باشیم.

فرداش سر وقت اومد منم یه کتابی رو انتخاب کردم و شروع کردم به درس دادن. یه ذره که گذشت گفت شما فلان کتاب رو ندارین؟ گفتم که اون کتاب برای مبتدی ها بهتره اما من الان ندارمش. بهم گفت خونه ی خانم دومتون زیر فلان کتابه. من اون لحظه خیلی توجهی نکردم ولی بعد از کلاس وقتی رفتم خونه ی خانم دوم و کتاب رو تو همون ادرس پیدا کردم تازه به ذهنم رسید که این آقا کیه؟ از کجا میدونست؟!

فردا که اومد سر کلاس بهش گفتم من یه سوال از شما دارم. چی شد که اومدی دنبال منطق؟

گفت من پسر ملایی هستم تو یه دهی نزدیک شاهرود. پدرم که فوت کرد دوستام گفتن تو صداش رو در نیار خودت برو پیشنماز شو. منم همین کار رو کردم و خمس مردم رو می گرفتم و گذشت. پدرم به دو چیز منو سفارش کرده بود یکی غسل جمعه بود دیگری نماز اول وقت.

جمعه ی قبل بعد از این که از حمام اومدم جلوی آینه که داشتم محاسنمو شانه میکردم دیدم ای وای یکی از ریشام سفید شده. از شوک این قضیه یکهو حالم بد شد و از خود بی خود شدم تا این که با صدای شکستن آینه به خودم اومدم. گفتم عمرم گذشت و چه کارایی کردم!! پشیمون شدم.

گفتم همه ی مردم تو مسجد جمع بشن کار مهمی با همه دارم. دوستام گفتن نکن این کارو اگه حرفی بزنی اولین نفراتی که کتکت میزنن ماییم. گفتم اشکال نداره عذاب دنیا رو ترجیح میدم به عذاب الهی

به مردم گفتم و گفتم که هیچ پولی ندارم که بهتون پس بدم و احکام رو هم دوباره بپرسید. مردم هم حسابی باهام بد برخورد کردن. رفتم خونه از همسرم خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت خارج ده. تا به حال از ده خارج نشده بودم رفتم تا به جاده ی خراسان رسیدم. همون جا نشستم شروع کردم به صحبت و مناجات با خدا

یه اقایی رد میشد ازم ادرس پرسید گفتم بلد نیستم. دوباره سوال دیگری کرد گفتم اقا نمیدونم. گفت چیه چرا انقد ناراحتی؟ ماجرا رو تعریف کردم. گفت خب این که ناراحتی نداره بیا درس بخون. بهش گفتم من جایی رو بلد نیستم. گفت بیا من میبرمت.

طولی نکشید باهم رسیدیم تهران. جایی بهم داد برای موندن و گفت برو پیش اقای استهباناتی برای منطق و یکی دیگر از علما رو هم برای فقه معرفی کرد.

اقای استهباناتی میگن من بهش گفتم این اقا رو باز هم میبینی؟ گفت بله هر روز میبینمش. گفتم اسمش چیه؟ گفت نمیدونم ولی خیلی آقای مهربونیه. گفتم میتونی فردا بیاریش سر کلاس؟ گفت بهش میگم.

اون شب من خوابم نبرد. صبح اومد و سر به زیر بود و کسی هم همراهش نبود. گفتم پس دوستت کو؟ گفت من دیگه پیش شما درس نمیخونم. گفتن به شما بگم اون کله قندی که دادی به دربار برای این که مرتبه ای پیدا کنی بهت وصلت نمیده. بعد رفت.

منم از اون لحظه تا فرداش گریه کردم و استغفار بعد هم رفتم نجف.

توی نجف این داستان رو برای آقای خویی تعریف کرده بودن.

--------------------------------------------------

داستان بعدی مربوط به آقای بروجردیه. وقتی آقای رضوانی امام جماعت مسجد سید عزیز الله فوت کردن قرار شد آقای بروجردی پیشنماز جدید معرفی کنن.

این داستان رو یکی از اقوام برای من تعریف کردن ایشون هم به نقل از یکی از اقایون میگفتن.

اون اقا تعریف کرده بود که یکی از روحانیون به من گفت به اقای بروجردی سلام منو برسونین بگین اگر در انتخاب امام جماعت مشکل دارن من حاضرم بپذیرم. ما دوشنبه رفتیم خدمت آقا بعد از این که خمسارو به ایشون دادیم پیغام این اقا رو رسوندم.

آقای بروجردی گفتن برای این مسجد کسی مناسبه که من دوبار تا حالا بهش گفتم منتظرم بار سوم رو بگم که بعد ایشون بپذیره.

جمعه ی همون هفته آقای فلسفی توی مسجد صحبت کردن و آقای خوانساری نماز رو خوندن و مشخص شد که ایشون به عنوان امام جماعت انتخاب شدن.

ما رفتیم منزل آقا. یه خادمی داشتن به ایشون گفتیم اون آقایی که قرار بود سه مرتبه بهشون بگن همین اقای خوانساری بودن؟ خادم گفت بله. ایشون جمعه قبل از نماز صحبت اومدن اینجا تا به حال هم نیومده بودن. مشخص بود آقای بروجردی هم منتظرشون بودن. ایشون سلام کردن و دوزانو و مودب جلوی آقای بروجردی نشستن گفتن به من دستور دادن که از شما اطاعت کنم. آقای بروجردی هم گفتن به من هم گفته بودن که نگران نباش ما ایشون رو راضی میکنیم.

-----------------------------------

در بحث اجماع زمان شیخ مفید میان بهشون میگن یه مادری هست که مرده اما بچه ش که تو شکمشه هنوز زنده س. حکم شما چیه؟

شیخ مفید میگن خب دفنش کنین. وقتی مادر رو میبرن دفن کنن یکی از عقب میگه شیخ گفتن قبر رو کامل نبندید بچه که به دنیا اومد درش بیارید بعد دوباره قبر رو ببندید.

این کارو میکنن و یه چند ساعت که میگذره صدای گریه ی بچه میاد و درش میارن.

بچه رو میبرن پیش شیخ مفید که اذان بگن در گوشش. براشونم توضیح میدن که این همون بچه ایه که شما گفتید دفنش کنیم بعد پیغام دادین که راه تنفس بذاریم تا به دنیا میاد.

شیخ تعجب میکنه و میگه من پیغام دادم؟! خیلی ناراحت میشه و میگه دیگه فتوا نمیدم.

بعد امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- به شیخ پیغام میدن که تو فتوا بده ما کمکت میکنیم!

******************************

اینا عنایات حضرت حجت -عجل الله تعالی فرجه الشریف- به علما بود. ولی اقا به ماها هم توجه دارن. کسایی که خوب باشن تو اشتباهاتشون اقا کمکشون میکنن.

ما هم که تازه با ایشون نسبت هم داریم. حضرت به صله ی رحم مقیدن. حتما توجه دارن و کمکمون میکنن.

*******************

اللهم عجل لولیک الفرج..

---------------------

خدایا توفیق سربازی آقا رو بهمون بده...

مایه ی شادیشون باشیم نه مایه ی غم و خجالتشون...

----------------

خدایا به امید تو..!

۲۳مرداد

به نام خدا

سلام

*****************************

جوون که بودم زنگ میزدم رفقا که یه چند نفری جمع شن همه با هم بریم کوه یا بریم سفر

این میشد که اگه کسی نبود منم نمی رفتم.

یه چند وقت که گذشت فهمیدم نباید منتظر دیگران باشم.

باید خودم برم طبق برنامه ی همیشگی

این شد که مثلا میومدن بهم میگفتن تو طبق برنامه فردا میری فلان جا؟ میگفتم بله

باهام همراه میشدن.

اینجوری رهبر شدم.

کسی میتونه رهبری کنه که بدون نیاز به دیگران خودش دست به کار بشه و فعال باشه.

***************

خدایا به امید تو...!

۱۶مرداد

به نام خدا

سلام

********************************

حاج محمد حسین کاشی (البته به اصطلاح پدر حاج ممدحسین) یکی از ادمای بزرگ دوران خودشون بودن.

یه روز میان بهشون میگن میخوایم حرم امام حسین -علیه السلام- رو سنگ مرمر همدان کنیم. 60 تومن (شایدم 60 هزار تومان دقیق یادم نیست) نیاز داریم. 

ایشون میگن چک رو بنویسین بیارین. چک رو میارن ایشون بدون این که چک رو نگاه کنن روشونو برمیگردونن امضا میکنن.

اون مسئول مالیشون میگه اقا مبلغ چک زیاده یه نگاه بهش بندازین 

میگن نه من با امام حسین -علیه السلام- از این حرفا ندارم.

**********************************

یه روز رفتیم خدمت آقای بهجت -رحمة الله علیه- ایشون نقل کردن آسید رضای کشفی یه بار تو حرم حضرت سید الشهدا -علیه السلام- مکاشفه ای براش رخ میده.

طلبه ی حوزه بوده و موقع شهریه گرفتن مسئول حوزه شهریه رو توی کفش ایشون میذاشته. بهش اعتراض میکردن میگفته من میدونم ایشون سیده ولی طلاب هی ایراد میگرفتن که الکی اسمش رو گذاشته سید.

توی مکاشفه قرار میشه سه درخواست از امام داشته باشه. 

درخواست اول میپرسه اقا من سیدم؟ حضرت میگن که بله شما سیدین.

درخواست دوم میگه میخوام خونه م کمی وسیع بشه. حضرت می فرمایند دیگه به این دنیا وصلت نمیده. ان شاءالله در اون دنیا نصیبت میشه.

مطلب سوم هم میگه میخوام از موقع مرگم اطلاع داشته باشم. امام می فرمایند اون هم به موقعش مطلع میشی

و همین طور هم میشه.

ما وقتی از مجلس اومدیم بیرون یکی از همراها گفت اقا این داستان رو که تعریف کردن حتما در جواب مسئله ای بوده. منم گفتم این نشون میده ما دیگه تو این دنیا خونه ی بزرگ نصیبمون نمیشه عمرمونم دیگه خیلی چیزی ازش نمونده.

***************************

تمام مکاتب و ادیان دنیا، به وجود اومدن تا یه مسئله رو معنی کنن اونم زندگیه.

من تعریفی که از زندگی دارم اینه که زندگی یعنی هماهنگ شدن با نظام خلقت.

این عالم همش با نظم خاصی آفریده شده و ما در صورتی میتونیم به درستی زندگی کنیم که خودمون رو با این نظم تنظیم کنیم.

آلکسیس کارل تعریفی که از زندگی داره میگه هر کاری که ما میکنیم تا نمیریم. آب میخوریم که از تشنگی نمیریم. غذا میخوریم که از ضعف نمیریم و...

توی بدن اگه یه شکاف کوچیکی به وجود بیاد تمام اعضای بدن بسیج میشن تا این شکاف رو برطرف کنن. مغز دستور پمپاژ خون میده، ویتامین های مورد نیاز تامین میشن، سلول ها ترمیم میشن و... واسه همینه که بعد یه مدت میبینیم دلمه بست و خودش زود خوب میشه.

مام باید همین جور نظم داشته باشیم. 

الان که دارم کتب شهید مطهری رو میخونم و اون دوره ای که کتابای علامه جعفری رو خوندم و بقیه ی کتاب ها چیزی که همه شون میگن اینه که این جهانی که خدا آفریده بهترین جهان ممکنه. یعنی از این بهتر نمیشد. البته میشد خدا جور دیگری خلق کنه در قدرت خدا هست اما اینی که آفریده الان از همه نظر کامله این ماییم که با این جهان بد تا میکنیم و درست استفاده نمی کنیم.

*****************

این قسمت هم به نقل از عمو:

آقای خوانساری اواخر عمرشون کمر درد گرفته بودن. خب دردش زیاد بود ولی هیچ وقت ناله نمی کردن میگفتن درد که ناله نداره.

یه بار یه آقایی تو اتاقشون ظاهر میشه. بهش میگن شما قابض ارواحی؟ میگه بله. میگن اومدی روح من رو قبض کنی؟ میگه نه فقط اومدم شما رو ببینم اینو میگه و 7 قدم میره و غیب میشه.

ایشون میگن چون 7 قدم رفتن یعنی من 7 روز بیشتر زنده نیستم و همین هم میشه.

یک هفته بعدش مرحوم شدن.

**************

رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا

-------------

خدایا به امید تو..!

۱۱مرداد

به نام خدا

سلام

*********************************

پدرانه:

آدم ها دوس دارن باهاشون صحبت کنیم، به حرفاشون گوش بدیم، درد و دل هاشون رو بشنویم. 

هر چی سنشون کمتر باشه و جوون تر باشن دوست دارن بهشون توجه کنیم و بیشتر به چشم اطرافیانشون بیان.

اصن خیلی از مشکلات فرهنگی جامعه به همین دلیله. تیپ خاصی که میزنن، اعتراضاتی که میکنن، حتی شلوغی های 88 هم مقدار زیادیش به همین قضیه بر میگشت.

---------------------------------------------

به همین دلایلی که گفتن تقریبا در بیشتر موارد وقتی سوار تاکسی میشیم پدر شروع میکنن صحبت کردن با راننده و سر بحث رو باز میکنن. از شهر میپرسن، از سن و کارش میپرسن.

اصن تو سفرا همیشه تاکسی واسه من یه کلاس درسه. چون راننده تاکسیا هر کدوم با سن های مختلف و به دلایل مختلف این شغل رو انتخاب کردن. تجربه های زیادی دارن و حرف های زیادتری برای گفتن

************************************

راننده تاکسی دیشب می گفتن:

- من به همکارا میگم شما اگه اختلافی باهم دارین حق ندارین جلو مشتری باهم بحث کنین. مشتری به اندازه ی کافی درگیری ذهنی داره شما باید خوشرو باشین و خوب باهاش برخورد کنین.

- نظام ما همه چیش خوبه، قوانینش بسیار عالیه. برای همه چیز قانون داریم. تنها مشکلی که هست اینه که مجری های خوبی روی کار نیستن.

- وقتی آقازاده ها -همون فرزندان مقامات- کاری رو انجام میدن سوای از دیگران، از بعضی چیزا فرار میکنن، به اسم پدرشون سربازی نمیرن، راحت میرن دانشگاه، راحت کار پیدا میکنن، یه شبه پول دار میشن، طبیعیه که بچه ی منم دوست داشته باشه مث اونا باشه!

این ها ایراده!

***************

خدایا به امید تو..!